در قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید

در قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار
صفحه اقتصاد -

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار  چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیه‌کنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند و هر بار درگیر داستانی جدید می‌شود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفته‌اند.

قسمت ۱۴ سریال مهیار عیار از شبکه ۳

سلطان خانم میره پیش کلانتر و بهش میگه بین مردم حرف افتاده که جونور با تو پدر کشتگی داره به خاطر همینه که تو محله تو مدام ‌میپلکه و همه چیزو به هم می‌ریزه کلانتر می‌خنده و میگه می‌دونی اگه شاه کلاه داروغه را بندازه یعنی چی؟ چه اتفاقی می‌افته؟ اون موقع من می‌شم داروغه پس بشین دعا کن که داروغه زودتر از تختش بیاد پایین تا من بشینم جاش اون موقع حتی اگه شده همین بهبودو هم میندازم جلوی شاه و میگم جونور این بود. حکیم حاضر میشه و به شاهک میگه من میرم دنبال کتابی که گم شده شاهک ازش می‌پرسه چه کتابی بود؟ کیمیاگری؟ حکیم میگه مهمتر از کیمیاگری کتاب قانون، اسمش قانون بود ولی کتابی درباره تمام مریضی‌ها و راه‌های علاجشون شاهک ازش می‌پرسه که مهیار عیار هم باهاش هست یا نه حکیم میگه نه اون میره دنبال دزدیده شدن خنجر. شاهک ازش می‌خواد تا دنبالش بره و همراهش باشه چون از رد پاها می‌تونه بفهمه که کجا رفتن و چیکار کردن حکیم میگه اگه رد زدنت توی شهر هم مثل بیابون باشه چرا که نه باهام راه بیفت بریم.

آنها میرن به قلعه تبرک و اونجا شاهک با نگاه کردن به رد پاها و شواهد بهش میگه دو نفر بودن یکیشون کشیک می‌داده یکیشون با طناب رفته بالا از اونورم اومده پایین حالا می‌خوای ردشو از کدوم ور بزنم اول؟ او بهش میگه رفتنشونو بگو او از شواهدی که روی زمین پیدا می‌کنه میگه مردهای میانسالی هم هستند حدوداً ۴۰ ساله حکیم تشویقش می‌کنه و به راهشون ادامه میدن. تاجر قیاس بیگ به کارگاه نساجی خاتون میره خاتون بهش میگه که مارچا بیگوم بهم گفتن که قراره فردا بیاین نمی‌دونستم امروز تشریف میارین ایشون میگه وقتی مارچا بیگوم دستور دادند که بیام اینجا منم سریعاً خواستم اطاعت امر کنم تمام پارچه‌هاتونو خریدارم و فردا میام سفارشاتمو بهتون میدم خاتون میگه صاحب اختیار این کارگاه علی خان هستش با ایشون صحبت کنین قیاس بیگ به علی خان میگه من فردا میام و درباره سفارش با همدیگه صحبت می‌کنیم.

سپس به خاتون میگه ازتون ممنون میشم به مارچا بیگوم بگین که اومدم اینجا و حرفشونو زمین ننداختم خاتون قبول می‌کنه. همسر داروغه میره پیش دختر داروغه و بهش میگه این لباس‌هارو آوردم که اگه پدرتو آزاد نکردن باید شبانه از اینجا بریم او میگه ترسیدی؟ می‌خوای فرار کنی؟ همسر داروغه میگه معلومه که ترسیدم شاه با کسی شوخی نداره و از اونجا میره. حکیم با شاهک رفته پیش یکی از باسوادهای زمانه خودش ازش درباره کتاب قانون ابن سینا می‌پرسه و میگه که برای کسی از روی این کتاب تازگیا نسخه برداری کردین یا نه سپس حکیم ازش می‌پرسه که آدرسی از سلیمان داره یا نه او آدرسی ازش بهش میده. مهیار به مغازه نسخه نویسی صدرالدین همان کسی میره که کتاب قانون را از صولت گرفت و ازش سراغ سلیمان را می‌گیره او بهش میگه سلیمان امروز کمی ناخوش احوال بود نیومد مهیار خودشو معرفی می‌کنه او بهش میگه همان مهیاری که با داروغه همکاری می‌کنه؟ او تایید می‌کنه سپس می‌پرسه سلیمان خطایی کرده؟ مهیار میگه نسخه نویس و خطا؟! همونجوری که گفتی ناخوش احواله از طرف داروغه اومدم حالشو بپرسم و ببینم تو چه وضعیتیه او آدرس خونه سلیمان را بهش میده.

مهیار تشکر می‌کنه و وقتی از اونجا می‌خواد بره مهیار برمی‌گرده و بهش میگه تو این چند وقت صولت بیگ را ندیدین؟ او حسابی رنگش می‌پره و جا می‌خوره اما زود خودشو جمع و جور می‌کنه و میگه اسمشو تا حالا نشنیدم اینجا آدمای زیادی میان برای نسخه برداری مهیار متوجه تغییر رنگ و چهره‌اش می‌شه. مهیار با حکیم تو قهوه خانه زار می‌ذاره و بهش میگه که این صدرالدین قطعاً از سلیمان شنیده که این کتاب ارزشمنده و تو قلعه تبرک هستش صدرالدین هم صولت را می‌شناسه چون وقتی ازش حرف زدم رنگش پرید به او گفته که بره کتابو بدزده حکیم بهش میگه صولت رو می‌شناسی؟ او میگه آره یه زمانی دوست بودیم چهره‌اش را کاملاً یادمه حکیم بهش میگه بریم پیش کسی که می‌شناسمش تا چهره‌اش را بکشه اینجوری به نگهبان‌ها میدیم زودتر پیداش می‌کنیم.

قیاس می‌خواد از کارگاه بره عقرب میره پیشش و از کارگاه خاتون بد میگه از ضرری که امکان داره بهش برسه حرف می‌زنه قیاس بیک با ترس میره پیش خاتون که مارچا بیگوم هم اونجاست و از ترسش نسبت به شاه میگه. افسون بهشون میگه مارچا از اینکه اونو سکه پول کرده پیش خاتون حرف می‌زنه خاتون ازش می‌خواد تا از اونجا بره این بهترین راهیه که کمترین خطرو داره او هم میره. قیاس بیک با خاتون صحیت می‌کنه و بهش میگه که من پارچه‌هاتونو می‌خرم باهاتون همکاری می‌کنم اما ازتون یه چیزی می‌خوام او از عشق و علاقه‌اش به مارچا بیگوم میگه و ازش می‌خواد تا با ایشون صحبت کنه و نرمش کنه خاتون قبول می‌کنه. او وقتی با مارچا حرف می‌زنه مارچا میگه فعلاً دل و دماغ این کارهارو ندارم باید مهیار بیک را از این مخمصه نجات بدیم.

سپس میگه من کسیو می‌شناسم که جواهرات دست دوم را می‌خره و با مهیار و خاتون به اونجا میرن مهیار عکس خنجر را به اون مرد میده و میگه اگه اومد شک کردی یهش به نگهبان‌ها بگو سریعاً دستگیرش کنن خاتون از نگاه مارشا به مهیار می‌فهمه که او عاشق مهیار عیار شده و احساس خطر می‌کنه و ازش می‌خواد تا به قیاس بیک جواب مثبت بده اما مارچا میگه اگه هم بخوام ازدواج کنم می‌خوام برم دنبال دلم. کلانتر دستمال‌های جونور را به بهبود میده و میگه برو محله های دیگه اینو بنداز و به دوستات بسپار که بدون اینکه به کسی صدمه‌ای برسه بریزین به هم باید شاه بفهمه که جونور فقط تو محله من نیست همسرش سلطان حرفاشو می‌شنوه...

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال مهیار عیار

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار