در قسمت ۷ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۷ سریال معیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۷ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۷ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۷ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
شاهک تو بازار خاتون را میبینه و ازش درباره اون دختری که دیده و ازش خوشش اومده میپرسه که دختری اعیان نشین میشناسه که تو سوارکاری مهارت خاصی داره خاتون میگه همه دخترهای اعیان نشین تو سوارکاری مهارت دارن شاهک میگه پس همچین نشونه خاصی ندادم! خاتون میگه من یه مهمونی دارم که تمام زنان اشرافی اونجان ازشون سوال میکنم واست و میرن. مخیار عیار رفته سر باغ ها و از دو نفر اونجا که در حال غذا خوردنن درباره دوتا کارگری سوال میپرسه که جنازه میراب را پیدا کردن یکی از اونا با کلافگی میگه هرروز یکی سر و کله اش پیدا میشه و درباره اون ۲تا میپرسن بس کنین دیگه! بزارین غذامونو بخوریم! چه گیری کردیم کارگر اینجا شدیم!
هرروز یکی میاد سراغ اونارو از ما میگیرن. نه ما اونارو میشناسیم نه میخوایم بشناسیم دست از سرمون بردارین! سپس میره تا مهیار را از اونجا بیرون کنه که مهیار دستشو میگیره و رو زمین میخوابونتش که اون یکی بهش میگه. اکبر و مراد بود اسمشون نگهبان و شبگرد بودن اما یه شب جونور بهشون حمله میکنه و از کار بیکار میشن بعد اومدن اینجا تا کارگری بکنن از اون روزی هم که جنازه میراب را پیدا کردن از اینجا رفتن و کسی ازشون خبری نداره! اونی که قفل شده به مهیار میگه دستمو نشکنی از کار بیکار بشم! مهیار میگه نه تو مرام ما نیست که دست کارگر جماعت بشکنیم برین به کارتون برسین و از اونجا میره. مقصود کلانتر به پسرش بهبود میگه که باید دیگه واست زن بگیریم زن از اعیان نشین ها و صاحب نامها!
سپس خانوادگی در این باره حرف میزنن که بهادرخان به اونجا میره و مقصود را صدا میزنه او بهش میگه چیشده که اومدی اینجا؟ چه گندی زدی؟ بهادرخان میگه. منو از دست این مرتیکه مهیار عیار نجات بده! میشناسیش؟ او میگه آره شده خار تو چشمم! او واسش ماجرارو تعریف میکنه درباره باغ و پیگیر شدن مهیار عیار که مقصود میگه خوب به من چی میرسه که شرشو کم کنم از سرت؟ او میگه ۲۰۰۰ دینار سپس بهش یه کیسه پول میده و میگه نصفش الان نصفش بعد از اتمام کار مقصود میگه بکن ۴۰۰۰تا. سپس واسش نقشه ای میکشه و میگه که باید یه کلید بسازی از روی کلید در زندان و به زندانی بدی تا از اونجا فرار کنه یکی هم باید دم در زندان وایسه که وقتی از روی دیوار میپره اونور که فرار کنه او بکشتش و لباس هایش را هم برداره ببره که همه فکر کنن راهزنی بهش حمله کرده و وقتی دیده پولی نداره لباس هایش را برده اینجوری از گردن تو ساقط میشه.
بهادرخان میگه چه فکر بکری ولی کلیدساز دهن قرص از کجا پیدا کنم؟ او میگه بسپار به من. بهادر میره پیش زندانی و بعد از کمی حرف زدن باهاش و پرسیدن حالش بهش کلیپ میده و میگه بیا این کلید برای در اینجاست صبح زود موقع سحر نگهبان میره نماز بخونه اون موقع میتونی فرار کنی بری از اینجا تو حیاط و از روی دیوار هم بری از اینجا زندانی میگه چرا همچین چیزی داری میگی؟ او بهش میگه که میخوام یه شانس بدم پیش خانواده ات باشی. دختر کلانتر مقصود حرفاشونو شنیده و میره پیش شاهک تو مغازه پینه دوزی او باهاش حرف میزنه و میگه میخوام جون یه نفرو نجات بدی انجام میدی؟ شاهک از خداخواسته قبول میکنه و میگه من حرف شمارو غلط کنم قبول نکنم حتما انجام میدم سپس او میگه که موقع سحر کجا باید باشه و چیکار باید بکنه.
صبح زود موقع سحر شاهک میره به دم در زندان و وقتی زندانی میخواد فرار کنه شاهک که ظاهرشو پوشونده بهش میگه این به تله ست جونت در خطره از اینجا برگرد برو تو سلولت! او اعتنایی نمیکنه و میخواد فرار کنه که شاهک میزنه تو سرش تا رو زمین بیوفته و میبرتش تو سلولش و درو قفل میکنه و از اونجا میره. بهبود که واسه کشتن زندانی اونجا رفته هرچی منتظر میمونه میبینه کسی اونجا نیست و کسی فرار نمیکنه! هوا روشن میشه و زندانی به هوش که میاد ماجرارو به نگهبان میگه او میره پیش بهادرخان تا ماجرارو بگه که او در جواب میگه آدم دم قصاص هذیون میگه نگهبان میگه عجیبیش اینجاست که جای رد زخمی که زده تو سرش اون روی سرشه!
در مرکز شهر مردم جمع شدن تا قصاص شدن اون باربر را ببینن، موقع آخر مهیار میاد و میگه که این باربر بی گناهه و ثابت میکنم! او به برخوردار میگه که بیاد قضیه را تعریف کنه سپس وقتی به اونجا میاد ماجرارو کامل تعریف میکنه و مهیار عیار میگه وقتی جنازه میراب پیدا شده این گردنبند تو دست جنازه بوده انگار وقتی بهادر داشته میکشتتش داشته تقلا میکرده که زنده بمونه و گردنبندش تو دستش مونده! داروغه با دیدن گردنبند باور میکنه و یه مأمورها میگه به جای این باربر این مرتیکه رو گردن بزنین! بهادر با خنجر از اونجا فرار میکنه و میره داخل محرابی که اگه اونجا بست بشینه کسی نمیتونه بهش صدمه بزنه مهیار و نگهبان ها و کلانتر مقصود با کلافگی از اونجا میرن....
نظر شما