در قسمت ۴ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۴ سریال معیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۴ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۴ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۴ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
خان کاکا با افرادش در حال نقشه کشیدن هستن و میگه که فردا کاروانی عظیم در راهه که به راحتی از پسشون برمیایم. اونجا خان کاکا با یکی از اونا دعواش میشه و ازش میخواد تا به پدر خدابیامرزش بد و بیراه نگه که یه تار موش می ارزیده به سرتاپاش خان کاکا میخواد بکشتش و او از اونجا فرار میکنه و از غار بیرون میره. مهیار که حدس میزنه او پسر همان عبدل الغنی بیک هستش و یادش میاد که "با پای برهنه دوان دوان خودشو به زور به یزد رسونده و فریاد میزنه که من رسیدم من اومدم به قولم عمل کردم! اما وقتی میرسه میبینه با تیروکمان به عبدل الغنی شلیک کردن و رو زمین افتاده مهیار خودشو بهش میرسونه و میگه من اومدم و با گریه باهاش حرف میزنه که میبینه هنوز زنده ست داروغه شهر بهش میگه تو قرار بود قبل از غروب آفتاب روز هفتم اینجا باشی! ولی الان روز هشتمه! یه روزم بهت بیشتر فرصت دادم! مهیار بهش میگه تمام راهو دویدم دوتا راهزن جلوی راهمو بستن گرفتارم کردن مجبور شدم بقیه راهو با پای برهنه بدوم تا برسم باور کنین! و به عبدالغنی میگه به خدا راست میگم.
او بهش میگه باورت دارم مهیار خوشحال میشه و بلند میگه باورم داره! سپس دنبال حکیم میگرده تا بهش کمک کنه اما کسی از حکیم اطلاعاتی نمیده. همکار عبدالغنی بهش میگه تمام عمر با حلال خوریت نون مارو آجر کردی اصلا برام این حالت مهم نیست سپس بلند بهش میگه وقتی ضمانت یه راهزن و دزدو میکنی همین میشه دیگه! عبدالغنی به مهیار میگه ازت یه چیز میخوام مهیار میگه من خاک پاتم هرچی بگی انجام میدم او بهش میگه پسرمو پیدا کن اسمش شاهکه پیداش کن بهش بگو باقی عمرشو خوب زندگی کنه و این انگشتر منو هم از انگشتم دربیار بده بهش. مهیار قبول میکنه، داروغه به مهیار میگه انقدر تو زندان میمونی تا قول و قرار یاد بگیری اون انگشترم دستت کن تا هروقت دیدیش داغی باشه روی دلت البته اگه عذاب وجدان داشته باشی! مهیار از اهالی میپرسه شاهک کجاست؟ کسی میدونه؟ ازش کسی خبر داره؟
آنها میگن با مادرش رفته سفر بیچاره نمیدونه چه بلایی سر پدرش اومده زیادی بچه ست هنوز!" خان کاکا میخواد بین نیزارها خنجری بزنه به شاهک که مهیار از پشت سر جلوشو میگیره و با ادم های خان کاکا درگیر میشه او به داخل غار میره و اول کفن خاتون را پیدا میکنه و تا جایی که میتونه وسایل دزدی را بار میزنه. خان کاکا و افرادشو دستاشونو میبنده و با خودش راهیه اصفهان میکنه. او میره به عمارت داروغه و اونارو بهش تحویل میده داروغه میگه قرار بود جایگاهشونو بگی خطر کردی! سپس مهیار میگه من این پسرک جوانو با خودم میبرم هنوز بچه ست و مرتکب قتل نشده. داروغه و کلانتر اول اجازه نمیدن اما بعد داروغه میگه به جای پاداشت میتونی ببریش با خودت ولی ضامنش میشی؟ مهیار تأیید میکنه سپس ازش میخواد تا جونور را هم بگیره او قبول میکنه و اون پسرو با خودش میبره.
تو مسیر سعی میکنه فرار کنه اما موفق نمیشه و مهیار دوباره گیرش میندازه و مجبورش میکنه هرجارو که هی فرار ریخته بهم بره مرتب کنه. آنها به خونه خودشون میرن که بی بی با دیدن مهیار میگه دو روز نبودی گفتم به خواسته مادرت اعتنا نکردی حتما او میگه نه قول دادم سر قولم هستم بی بی میپرسه اون پسر کیه؟ مهیار میگه پسر خوانده ام. مهیار خونه را به شاهک نشون میده و او میگه غار بهتر از اینجا بود! مهیار اول با شاهک میرن خونه خاتون و کفنی که از خان کاکا پس گرفته بود را بهش میده خاتون خوشحال میشه و به مهیار میگه این پسر جزء اون راهزن هاست؟ مهیار ماجرارو میگه که به پدرش دین دارم ولی خودش نمیدونه و بعد از کمی حرف زدن از اونجا میرن. مهیار شاهک را میبره به مکتب خانه اونجا شاهک میگه اگه تو هم نشینی بری بیرون میام بیرون منم! مهیار میگه من بیرون میشینم منتظرت حق نداری بیای بیرون برو تو سر کلاس بشین.
بعد از تموم شدن کلاس درس شاهک به مهیار میگه اصلا نمیفهمیدم چی میگن استادم هرچی میپرسید جواب میدادم ولی همه میخندیدن فکر کنم خیلی از من جلوترن! مهیار میگه بیشتر بخون خودتو بهشون برسون. تو مسیر برگشت به خانه پسر کلانتر میخواد بره سراغ مهیار و بکشتش که کلانتر جلوشو میگیره و میگه الان نه! هربلایی سرش بیاد داروغه از چشم ما میبینه! بهش سپرده جونورو دستگیر کنه بزار گیرش بندازه بعد! آنها وقتی برمیگردن میبینن که افسون بیک با دستیارش اونجا اومدن با کلی بار اغذیه. آنها همه رو خالی میکنن که مهیار میگه من نمیتونم زیر دین کسی بمونم برگردونین همه رو افسون بیک میگه من اینارو برگردونم با این سنم مهمان کوچه و خیابان میشم! و از اونجا میرن که شاهک بهش میگه از چه دینی حرف میزنی؟ تو جونشو نجات دادی! بالاخره پسر خونده گرفتی باید به فکر تغذیه منم باشی با شکم خالی برم درس بخونم؟ مهیار کوتاه میاد و میره سمت قبرستان سرخاک مادرش که میبینه دوتا نگهبان داروغه دارن زمینو میکنن. مهیار میپرسه چیشده اینا چیه؟ آنها میگن اون جونور وسایلی که میدزده را میاره اینجا مخفی میکنه!....
نظر شما