در قسمت ۱ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۱ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۱ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
راهزنی ماهر که آوازهاش همه جا پیچیده به اسم مهیار عیار تو زندانمه. نگهبان نصف شبی پیشش میره و بهش خبر آزاد شدنشو میده و میگه خیلی خوشحالم که امشب من نگهبان اینجا بودم و خودم اومدم این خبر خوبو بهت دادم پاشو از اینجا برو مهیار بهش میگه همین الان؟ این موقع شب؟ نگهبان بهش میگه قانونیه که داروغه جدید گذاشته که هر وقت زندانی آزاد شد هر موقع از شبانه روز که بود باید سریعا زندان را ترک کنه. خبرچین داروغه هم بیرون وایساده تا ببینه به دستورش عمل میشه یا نه اگه نری واسه منم بد میشه میرن میگن که از من حرف شنوی ندارین، هم سلولی مهیار که در حال نماز خوندن بود وقتی نمازش تموم میشه بهش میگه برو نذار این جوون چوب کار تو رو بخوره مهیار میگه ولی شما اینجا تنها میشین! هم سلولیش میگه بدت نیاد ولی تنهایی خوب هم هست منم از این شانسها ندارم که آزاد بشم تازه یکی دیگه میاد جای تو غصه منو نخور من تنها نمیمونم.
سپس درسهایی که با همدیگه تو زندان گرفتند را مرور میکنند و به هم دست میدن سپس از اونجا میره. جلوی زندان نگهبان کمی باهاش حرف میزنه و بهش میگه که حاکم با داروغه صحبت کرده تا تو آزاد بشی و وقتی مهیار اینو میفهمه میخواد به داخل برگرده که نگهبان نمیذاره میگه در یه صورت میتونم تورو ببرم اون داخل که مرتکب جرمی بشی در ضمن قصابی که گوشت خر به جای گوشت گاو میفروخته الان اون تو جای توئه سپس بهش مقداری پول میده و میگه این خیراته یه فرد خیره که نذر کرده هر زندانی که آزاد میشه یه سکه بهش بدم تا چند روز بتونه خرج و مخارجشو هندل کنه. مهیار موقع رفتنش سرجاش وایمیسته که نگهبان میگه انگاری انقدر عادت کردی که نمیتونی از اینجا بری مهیار ازش میپرسه پسر عبدالغنی بیک کجاست؟ نگهبان بهش میگه اونو چیکار داری؟ میخوای بری بگی من باعث کشته شدن پدرت شدم مژده گونی بده؟ برو به زندگیت برس حتماً رفته پیش قوم و خویشش اون پیدات کنه میکشتت مردم تو رو بشناسن اذیتت میکنن هر نقشهای تو ذهنت داری بریز دور برو زندگیتو بکن! مهیار راهشو میکشه و میره.
حاج آقا شیخ احمد بیک به همراه خاتون همسرش و مباشرهایشان که از مکه به سمت شهرشان در حال برگشت هستند در صحرایی اتراق کردن تا افرادی که قرار بوده بیان به استقبالشان برسند. حاج آقا به همراه خاتون تو چادر نشستن و منتظر آماده شدن غذا هستند. حاج آقا از خاتون حلالیت میطلبه و بهش میگه موقع رفتن به مکه از همه حلالیت طلبیدم جز تو شاید روم نمیشد ولی ازت میخوام منو ببخشی از زن اولم هیچ بچهای نداشتم الان هم بچهای خدا بهمون نداده پس یحتمل مشکل از من بوده و درمان شدن هم نداشته و نداره ازت میخوام منو ببخشی خاتون لبخند میزنه و میگه این چه حرفیه و با همدیگه گرم صحبت میشن. راهزنهایی به اون منطقه میرسند، سه مباشر آنها را میکشند پس وسایلشان را میگردند تا هرچی سکه پیدا کردن بردارن. بعد از برداشتن کیسه سکهها شیخ احمد را میگردن تا ببینند تو لباسهاش چیزی پیدا
میکنن یا نه. سر دستشون میره سراغ خاتون و بهش میگه در قبال تو کلی پول گیرم میاد شیخ بهش میگه اون همسر منه ناموسمه این چیزا سرت نمیشه؟ او بهش میگه با این سن و سالی که داری چه جوری همچین زنی گرفتید؟ البته پول که باشه قیهاش راحته شیخ باهاشون درگیر میشه و از خاتون میخواد تا فرار کنه همان موقع مهیار به اون قسمت میرسه و چند نفر از آنها را میکشه سر دستشون به همراه چند نفر دیگه از اونجا فرار میکنند. شیخ احمد مرده و خاتون بالاسرش نشسته و گریه میکنه. مهیار بهش میگه اینجا خطرناکه احتمال داره دوباره برگردن باید سریعاً از اینجا بریم. مهیار جنازه شیخ را روی اسب میندازه و خودشان پیاده راه میافتند.
شب جایی اتراق میکنند و مهیار تو وسایل مقداری نون پیدا میکنه و به خاتون میگه راه زیادی اومدیم یکم غذا بخورین اما او بدون هیچ حرفی تو چادر میره و میخوابه. فردای آن روز دوباره به راهشان ادامه میدن ماموران نظمیه آنها را میبینن و ازشون میپرسند که اونجا چیکار دارند و چیکار میکنند و چه نسبتی با هم دارند؟ اون چیه روی اسب؟ مهیار میگه جنازه شوهر اون زنیه که پشت سر داره میاد مامور بهش میگه شوهر زنان را میکشی و خودشونو به اسارت میگیری؟ و میخوان او را دستگیر کنند که خاتون جلو میاد و میگه راهزنها بهمون حمله کردن این مرد بهم کمک کرد و جون منو نجات داد سپس افرادی که برای پیشواز میخواستم برن پیش شیخ احمد و همسرش از راه میرسند و با دیدن خاتون بهش خوش آمد و زیارت قبول میگن، آنها با دیدن کشته شدن شیخ احمد شیون و زاری میکنند.
مهیار از اونجا میره و ازشون جدا میشه شب میرسه به دم در خانه مادرش اما هرچی در میزنه کسی درو باز نمیکنه همسایه میاد و میگه چیکار داری جوان اون وقتی برمیگرده و میگه با بی بی کار دارم مادرم مهیار را میشناسه و همسرش اوس باقر را صدا میزنه و میگه بیا ببین کی اومده او با دیدن مهیار جا میخوره. اونجا مهیا متوجه میشه که دو سال پیش مادرش فوت کرده. اوس باقر میگه لحظه آخری بهم گفت وقتی برگشتی همین کلید خونه رو بهت بدیم هم بهت بگیم که هر کاری که تا الان کردی دیگه نکنی و هر کاری که نکردیو بکنی. مهیار گریه میکنه و به طرف قبرستان راهی میشه اونجا بالا سر قبر مادرش میشینه و گریه میکنه و حلالیت میطلبه مهیار صدایی میشنوه و موجودی عجیب که آوازهاش همه جا سر و صدا کرده را میبینه و خنجرش را برمیدارد.....
نظر شما