خلاصه داستان قسمت ۳۷ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۷ سریال سوجان
سهراب و جاوید تو قهوه خانه نصیر نشستن که قربان حاضر شده و با سوجان رفته اونجا. آنها با دیدنش میگن که چقدر زود داری برمیگردی! او میگه سرهنگ سفر رفتنش کنسل شده واسه همین باید برگردم سپس سراغ صادق را میگیره که سهراب میگه رفته شهر نیست من میرسونمت قربان میگه لازم نیست پیاده میرم سمت جاده اونجا سوار ماشین میشم سهراب میگه میرسونمت خودم و سوجان هم تا سر جاده باهاشون میره. ثریا و سرهنگ جایی میخوان برن که فرزاد میپرسه طلا نمیاد؟ ثریا میگه نه حسابی هم بی حوصله ست انگاری با اون مهندسه هم دعوا کرده فرزاد میگه پس این یکی هم پرید! ثریا میگه نه تنها پرید بلکه میگه از این به بعد به من نگین مرد بگین مرگ! سپس میرن. بعد از رفتنشون قربان به اونجا میره و به طلا خانم یه جلیقه محلی و یه جفت عصا پزشکی میده. طلا میگه اینا چیه؟ او میگه سوغات آوردم واستون این جلیقه رو مادرم داد بهتون بدم خیلی قدیمیه مال مادر مادربزرگ مادرم بوده از اون رسیده! طلا میگه پس خیلی ارزشمنده چرا به من؟
حتما خیلی تعریف کردی از من! قربان میگه حقیقتو گفتم خانم، از کمالاتتون، طلا لبخند میزنه. قربان باهاش درباره وایسادن حرف میزنه. ازش میخواد با عصا تلاش خودشو بکنه او بار اول موفق نمیشه و با عصبانیت عصارو پرت میکنه و میگه داری عصبیم میکنی نمیشه دیگه! قربان عصارو میاره و میگه اوندفعه نگرفته بودم ضمانت میکنم که نمیخورین زمین سپس طلا امتحان میکنه و روی پاهاش با عصا وایمیسته قربان میگه تعادلتونو حفظ کنین الان میام و میره آینه بزرگی میاره تا طلا خودشو ببینه او وقتی میبینه که روی پاهاش وایساده حسابی خوشحال میشه و لبخند عمیقی میزنه به خودش. تو روستا جاوید به گریه میره پیش مادر هوا و بهش میگه که مادر هاجر از حال رفته! انها باهم میرن اونجا که مادرجون به رعنا میگه منو ببر پیش هاجر.
آنها رفتن اونجا که سهراب میگه باید ببرمت شهر دکتر اینجوری نمیشه باید خیالمون راحت بشه که چیزی نیست او میگه من چیزیم نیست خیالتون راحت من میخوام فقط سروسامان گرفتن سهرابو ببینم. جاوید میگه بیا انقدر ازدواج نکردی که مادر هوا داره میمیره! یه آب میگه زبونتو گار بگیر! جاوید میگه خوب اینهمه دختر خوب هست بیا همین انیسو بگیر دیگه! انیس جا میخوره و از اونجا میره که سوجان به دنبالش میره تا آرومش کنه و میگه جاویدو که میدونی عقل و زبونش هم راستای همه! دلش پاکه چیزی نیست توش و با انیس حرف میزنه و میپرسه تو دلت پیش سهراب گیره؟ انیس میگه آقا سهراب مرد خیلی خوبیه ولی من نگفتم اون حرفارو جاوید بیاد بزنه که! آنها باهم حرف میزنن که سهراب به اونجا رفته و از انیس از طرف جاوید معذرت خواهی میکنه انیس میگه سما باید بهش یاد بدین چه حرفیو کجا بزنه چیو نزنه!
بعد از گذشت چند روز ۱۳ به در شده و برای فرزاد و ثریا زنی مهمون میاد که از دوست های طلا هم هست. طلا قربانو صدا میزنه که فرزاد و ثریا جا میخورن و بهش میگن که بره. مهمونشون واسشون تعریف میکنه که اصلا نفهمیدم چجوری با اون مهندس بیچاره دعواش شد! آخه چیزی نگفت فقط گفت از فلان مدل اروپایی خوشم میاد و تعریف کرد همون موقع طلا شستش گذاشتش کنار! قربان رفته پیش طلا خانم و او بهش میگه جلیقه و اون عصارو بردار نمیخوام قربان میگه هدیه رو پس نمیدن که! آنها باهم کمی کل کل میکنن درباره عصا و رو پا شدن قربان خاطره ای تعریف میکنه که بهش انگیزه بده برای روپا شدن. طلا بهش میگه کی بهت گفته بیای به من انگیزه بدی؟ قربان میگه به خدا هیچکی خانم! من فقط خواستم یه کمکی کرده باشم واستون همین!
سپس واسش از خاطره ای میگه که او با ناصر مدام فقط دنبال دوچرخه پرویز پسر خان اینور اونور میرفتیم که مبادا بخوره زمین تنها و بله ما همین بود! هیچوقت نزاشت ما هم سوار دوچرخه اش بشیم! پرویز اصلا نفهمید که از کی به بعد دیگه کمکی نمیخواست واسه راندن دوچرخه از به جایی به بعد دیگه ما ولش کرده بودیم و حودش رانندگی میکرد. مثل همین خاطره من بهتون قول میدم طلا خانم که یه روز به خودتون میاین و میبینین که دیگه احتیاجی به کمیک ندارین و این عصاها همون کار پاهاتونو میکنه! طلا تصمیم میگیره که دوباره بلند بشه از جاش. تو حیاط ثریا میگه آخه این طلا کجا موند؟ مگه دارن درباره چی حرف میزنن که انقدر طول کشید؟ همان موقع میبینن که طلا با عصا اومده از خونه بیرون و روی پاهاش خودش وایساده آنها شوکه شدن و ثریا با دیدن اون صحنه لبخند میزنه و خوشحال میشه حسابی و ذوق میکنه. اما هنوز خیلی نگذشته که تعادلشو از دست میده و میخوره زمین که همه میترسن و میرن...
نظر شما