خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال سوجان
سوجان با خانواده اش میرن به خانه مادرجون برای عید دیدنی. وقتی به اونجا میرن سال نو را تبریک میگن به هم. مادرجون دعا میکنه برای خوشبختی سوجان. تو قهوه خانه همه جمع شدن برای عید که اونجا دوباره غلام با اسکندر دعوا میکنه به خاطر زمین و میگه از متراژ زمین من ۲۰۰ متر کم شده به زمین خودت اضافه شده! اونا باهم در حال کل کل کردنن که اسفندیار با سهراب از راه میرسن همگی از اینکه اسفندیار یه عصاشو کنار گذاشته خوشحالن و دعا میکنن که اون یکیو هم زودتر بزاره کنار سپس میخوان همگی برن خونه مادرجون واسه عید دیدنی و تبریک سال نو که اسفندیار میگه مادرجان ازم خواستن که بریم اول خونه خسروخان و از خونه عزا شروع کنیم. نصیر اول مخالفت میکنه و میگه نمیام اما بعد با بقیه راهی میشه.اونا یمرن دم در خانه خسروخان و اسفندیار میگه بهتره کدورت هارو بزاریم کنار و دوباره شروع کنیم نصیر میگه ولی علیخوان از دست خسروخان ناراحته خسروخان میگه هنوز تو حساب و کتاب موندی؟
باشه یکبار دیگه حساب کتاب میکنیم تا راضی باشی او میگه لازم نیست خودم دارم یاد میگیرم خودم حساب میکنم آنها میخوان برن داخل خانه بشینن که پرویز جلوی سهراب را میگیره و میگه این حق نداره پاشو بزاره تو خونه ما! اسفندیار میخواد تا تموم کنن و باهم آشتی کنن سهراب به خسروخان میگه خدا شاهده تمام این مدت من هم داغدار بودم تو این روستا خار تو پای یه نفر میره همه بهم میریزن چه برسه به رخت عزا و مرگ! خسروخان میگه پرویز و سهراب روی همدیگرو ماچ کنین تموم بشه این قضیه آنها همدیگرو بغل میکنن که پرویز در گوش سهراب بهش میگه تقاص این کارتو با گرفتن جون عزیزات پس میدی قاتل! قربان هم میشنوه حرفاشو که سهراب هلش میده و میگه اگه مردی بلند بگو چرا مثل بچه ها در گوشم آروم میگی! و به همه میگه که به من میگه قاتل منو تهدید میکنه! پرویز حاشا میکنه که قربان میکه من خودم شنیدم الان اینو گفتی!
در آخر اسکندر قربان را با خودش میبره از اونجا و اسفندیار به همراه سهراب و جاوید به داخل میرن. قربان به سوجان میگه فردا باهم میریم شهر بعد یه رستوران لوکس و شیک باهم غذا میخوریم بعد میریم خریدی چیزی داشتیم میکنیم سوجان میگه همه چیز خریدیم چیزی نمیخوایم! سپس در آخر قبول میکنه. شب خونه اسکندر همه جمع شدن و اونا تصمیم میگیرن یه عقد خودمانی بین خودشون بگیرن تا بعد از تمام شدن خدمت قربان یه جشن عقد و عروسی مفصل بگیرن همگی قبول میکنن و راضین. قربان اجازه میگیره که فردا با سوجان دوتایی برن شهر یکم بگردن تا قبل از شبم برگردن اونا قبول میکنن. فردای آن روز مراسم عقد خودمانی برگزار میشه و طبق رسوم پیش میره و سوجان بله را میگه همه بهشون تبریک میگن و قربان به سوجان میگه غذا زیاد نخور میخوایم بریم شهر غذا بخوریم. انها باهم میرن شهر قربان میبرتش به همان رستورانی که خانم هارو برده بود اونجا و باهم غذا خوردن سوجان میپرسه تو اینجا قبلا اومدی؟ از کجا بلدی اینجارو؟
قربان میگه نه نیومدم تعریفشو شنیدم به خودم گفتم باید اولین بار با سوجان بیام اینجا قشنگه نه؟ او خیلی خوشش اومده که گارسون میاد و میگه سلام آقا قربان خوش اومدین خانم جورودی خوب هستن؟ او بهش میگه دو پرس کباب با تمام مخلفات بیار سوجان جا خورده و به قربان میگه خانم جورودی کیه؟ قربان میگه حتما اشتباه گرفته بوده سوجان کمی تو فکر میره و قربان سعی میکنه ذهنشو منحرف کنه. وقتی به روستا برمیگردن سوجان لباسی که قربان آورده بود براشو درمیاره و متوجه میشه گوشه لباس یه کاغذ چسبیده و اسم طلا روش نوشته شده بوده سوجان بهم میریزه مادرش ازش میپرسه چیشده؟ او میگه هیچی فقط کلافه ام و میره تو حیاط پیش پدرش و بهش میگه قربان به من دروغ گفته بوده! اسفندیار میگه چیو؟
سوجان میگه به من گفت لباس واسم خریده کل شهرو گشته تا لباسی خاص پیدا کنه واسم ولی به داخل لباس یه کاغذ چسبیده بود روشم نوشته بود طلا، قربان لباس دست دوم واسم خریده اونم کاغذ خشکشوییش بوده! اسفندیار بهش میگه حالا آروم باش دخترم چیزی نشده که شاید پول نداشته بنده خدا نخواسته بهت بگه سوجان میگه ولی بهم دروغ گفته! و دلخور میشه از دست قربان اسفندیار ازش میخواد تا دلشو نشونه و به روش نیاره. سر زمین غلام با اسکندر دعوا میکنه که قربان میره اونجا و باغلام دست به یقه میشه سوجان میره پاسگاه تا مأمور بره اونجا. سرباز اونارو میبره با خودش به کلانتری قربان شماره تلفن و اسم سرهنگ فرزاد منفرد را مینویسه رو کاغذ و میده به سروان تا بهش زنگ بزنه نزاره اون تو بازداشتگاه نگه داره! سروان با قربان تنهایی حرف میزنه و میگه این شماره را از کجا گیر آوردی؟ او میگه از خانمشون سروان میگه زنگ میزنم اگه دروغ تو کارت باشه من میدونم و تو!....
نظر شما