در قسمت ۲۵ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۵ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۵ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۵ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
مقصود بیک میره تو اتاقش که میبینه دستمال جونور که نشونه اش هست تو اتاقشه او حسابی جا میخوره و همه جارو میگرده اما جونور را نمیبینه. خاتون از منجلابی که توش افتاده نمیدونه چیکار کنه، او نشسته که مارچا به اونجا میره و بهش میگه اومدم درباره موضوع مهمی باهات حرف بزنم مهیار بیک جونش در خطره! خاتون میگه چرا؟ مارچا میگه یاقوتی از خزانه شده گم شده بود که همسر میرزا تقی از من کمک خواست منم مهیار بیک را باهاشون آشنا کردم الانم افتاده دنبال اون یاقوت که فهمیده دست شازده خداوردیه الانم رفته اونجا اگه دستگیر بشه کارش تمومه! خاتون میگه پس به خاطر این موضوع بود که باهمدیگه رفت و آمد داشتین؟ مارچا تأیید میکنه و میگه آره ولی وقتی دیدم بهم انگ دورو بودن و نامردی زدی گفتم بیام بهت خبر بدم خاتون ازش معذرت خواهی میکنه و مارچا میگه الان باید برای مهیار بیک کاری کنیم!
خاتون سریع به افسون میگه بره دم در خانه حکیم و میگه اون فقط میتونه به این مشکل رسیدگی کنه! افسون میره دم در خانه حکیم که شاهک درو باز میکنه افسون میپرسه حکیم کجاست؟ شاهک میگه نمیدونم رفته بیرون معلوم نیست کجا افسون هرچی باهاش حرف میزنه شاهک چشم دوخته به آزمایش تو دستش افسون میکنه تو چقدر سر به هوایی دیگه! و با کلافگی از اونجا میره. مهیار یواشکی داخل خانه شازده خداوردی رفته اونجا یه نفر ازش میپرسه تو کی هستی؟ اسم رمز؟ مهیار یادش میاد که وقتی با حکیم درمیون گذاشته بوده اوبهش گفته بود که فقط یه راه که میتونی بری اونجا اونم رمز شبه و رمز را بهش میگه، مهیار همان رمزو به نگهبان میگه و او بهش خسته نباشید میگه و میره. مهیار وارد اتاق شازده شده و دهنشو میگیره سپس خودشو معرفی میکنه و میگه منم یار بیک گفته بودم میام تا باهم حرف بزنیم داد نزنی که نگهبان ها میان منو دستگیر میکنن!
شازده با دیدنش میگه تو تاجر نیستی! تو کی هستی؟ او خودشو معرفی میکنه و میگه اومدم دنبال یاقوت اکبرشاه شازده میگه اهان پس تو دزدی، اومدی یاقوتو بدزدی بری یه شبه پولدار بشی، مهیار میگه من دزد نیستم قبلا عیار بودم شازده میگه دیدی دزد و راهزنی! وگرنه چجوری از این همه نگهبان رد شدی اومدی اینجا از رو دیوار پرسیدی داخل؟! ولی خوشم اومد ازت خیلی خبره بودی بیا این سه تا انگشترم مال تو مهیار میگه قبلا عیاری میکردم ولی الان دنبال یاقوت شاه اکبرم اون یاقوت به درد تو نمیخوره ولی جون میرزا تقی را نجات میده! او میگه ولی یاقوت دست من نیست اینجا نیست اصلا! مهیار میگه هست بوش به مشامم میخوره او میگه پس چرا من چیزی حس نمیکنم؟
مهیار میگه از بس پیشت بوده مشامت به بوش عادت کرده شازده میگه من یاقوتی ندارم ولی این انگشترهارو میتونم بدم مهیار تو یه حرکت تمام انگشترهاشو درمیاره و میزاره تو دستش و میگه جسارت منو ببخشید ولی مجبورم کردین که به زور رو بیارم و یاقوتو از تو گردنش درمیاره. همان موقع خبر آتیش گرفتن هیزم خانه را میدن که همه میرن آتیش را خاموش کنن مهیار تو یه فرصت از اونجا میره. تو کوچه پس کوچه ها دوره اش میکنن و با کشیدن گونی رو سرش از اونجا میبرنش. سلطان با دخترش میره پیش خاتون و بهش میگه که کاری میکنم این خونه رو سرت آوار بشه من فکر میکردم فقط به خاطر کار میومدی پیش کلانتر نگو هدفت یه چیز دیگه بوده! بعد از زدن حرفاش از اونجا میره. بهبود به دستور پدرش با ساز و دهل پیشکشی واسه خاتون فرستاده که سلطان و دل آرا از دور میبینه و حرص میخوره خاتون به افسون میگه نزار یه قدم بزارن داخل!
افسون به بهبود میگه خلتون حال نداره یحتمل خواستگاری میوفته عقب یکم بهتره برین از اینجا و درو میبندن که بهبود و بقیه از اونجا میرن. گونی را از رو سر مهیار برمیدارن که میبینه روبروش داروغه ست. مهیار میگه شما بودین؟ داروغه میگه آره شاهک بهم خبر داد که تو دردسر افتادی میدونستم اگه از اون خونه سالم میومدی بیرون ولی تو دروازه میگرفتنت با این نقشه نجات دادیم مهیار از اینکه شاهک به فکرش بوده خوشحال میشه. سپس ازش میپرسه یاقوتو پیدا کردی؟ او تأیید میکنه و یاقوتو میده میرزا تقی میبینه و میگه خودشه و حسابی از مهیار تشکر میکنه و بهش دو کیسه سکه میده مهیار میگه این خیلی زیاده!
میرزا میگه شما جون و اعتبارمو بهم دادین این در قبالش هیچی نیست! مهیار یه کیسه را پس میده و میگه همین کافیه داروغه میگه راستی فردا عروسیه کلانتر مقصود اومد دعوت کرد انگاری با خاتون قرار ازدواج کنه مهیار شوکه میشه. مهیار کیسه پول را به شاهک میده و میگه بره به خونه خاتون بهش بده. شاهک با دیدن مارچا جواهراتشو بهش پس میده و سکه هارو هم به خاتون میده. خاتون میپرسه خودش کجاست؟ شاهک میگه نمیدونم رفت گفت یه جای دور میرم فقط گفت اینو بهتون برسونم و میره که خاتون کیسه سکه را پرت میکنه و میگه من صدقه نمیخوام....
نظر شما