در قسمت ۲۱ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۱ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۱ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۱ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
علی خوان و بقیه با ترس به کسی که از کاشان اومده نگاه میکنن و میگن ببخشید شما میخواین با این دستگاه کار کنین؟ او میگه نه ما کار و زندگیمون کاشانه استاد گفتن بیارم منو آوردم علی خوان از استاد میپرسه که کی قرار با این دستگاه کار کنه؟ او میگه معلومه شماها بهتون یاد دادم دیگه اونا خوشحال میشن. بهبود با عجله از خونه میزنه بیرون که سلطان به دل آرا میگه برو دنبالش ببین کجا رفت با این عجله! بهبود با عقرب قرار داشته و او درباره استاد حسن باهاش حرف میزنه و میگه باید بکشیش او میگه چرا؟ عقرب میگه چون داشت اون کارگاه به خاک مینشست تا اینکه این پیری سر و کله اش پیدا شد الان دارن روز به روز قویتر میشن و حتی مشتری های مارو میدزدن! بهبود میگه آخه من تاحالا آدم نکشتم!
عقرب میگه اگه میکشتی میفهمیدی که چقدر راحت و باحاله سپس وقتی میبینه سعی میکنه از زیرش دربره میگه میدونستم تو این کاره نیستی باید برم دنبال یه مرد بگردم و میخواد بره که او قبول میکنه و باهم حرف میزنن و برای شب قرار میزارن دل آرا حرفاشونو شنیده و به سرعت برمگیرده خونه. تاجری به نام سمیح با مراد و اکبر میرن به کارگاه خاتون تا اونجا نمونه پارچه هارو ببینه برای سفارش سمیح خوشش میاد از کیفیت پارچه ها سپس با دیدن دستگاه پارچه بافی میگه پس دستگاهی که میگفتن اینه! علی خوان میگه بله فکر نکنم تو اصفهان کسی داشته باشه سمیح میگه هست ولی تو نساجی شاه منم شنیدم ولی ندیدم! سپس پیشنهاد پارچه زربافت میده که خاتون میگه ایشالله به زودی زربافتم میزنیم. او بهشون میگه از این به بعد هرچی ببافین من خریدارم ازتون ولی مراد و اکبر هم باید این وسط سودی ببرن چون هیچ دلالی مستقیم خریدار را با فروشنده وصل نمیکنه!
خاتون میگه ما به مراد بیک و اکبر بیک ارادت داریم اگه این کارگاه داره کار میکنه و شما اینجایین به خاطر اوناست حتما سودی میبرن این سمیح میگه پس من به پیشکارم میگم بیاد قرارداد را بیاره واستون و میره. تو مسیر عقرب میره سراغش و بهش درباره کارگاه نساجی خاتون میگه بهش که هرکاری با اونا کار میکنه دشمن ما محسوب میشه! سمیح میگه خوب؟! عقرب میگه خوب اینجوری دشمن ما میشین سمیح بیک میگه خوب؟ عقرب تهدیدش میکنه که او بهش میگه هرکاری میخوای بکنی بکن، بازار کار یعنی رقابت مشتری میره سمت کسی که قویتره اگه نمیتونی رقابت کنی پس در اون کارگاهو تخته کنین و میره داخل که نگهبان هاش جلوی عقربو میگیرن تا بره. استاد میره سمت خونه و مدام همه جارو نگاه میکنه تا کسی دنبالش نباشه.
هوا تاریک شده و بهبود در حال تیز کردن خنجرشه که مادر و خواهرش به اونجا میرن و سلطان خانم میپرسه داری چیکار میکنی؟ بهبود میگه هیچی دارم خنجرمو تعمیر میکنم او خنجرو ازش میگیره و میگه کجا میخوای بری؟ او میگه معلوم نیست میریم گردش مادرش میپرسه با خنجر؟ او میگه خنجر همیشه باهامه اصلا باشه دست خودت مادرش میگه امشب حق نداری بیرون بری! و از اونجا میره. آخر شب وقتی یواشکی میزنه بیرون دل آرا هم دنبالش راه میوفته او از بالای دیوار میره تو حیاط استاد حسن که او هم پشت سرش میره بهبود با دیدنش عصبی میشه و میگه اونجا چیکار داره؟ سپس بهبود میخواد بره به کارش برسه که دل آرا از پشت سر میزنه تو سرش و بیهوشش میکنه سپس میکشتش بیرون و در تو خونه را میبنده. موقع رفتن عقرب جلوشو میگیره و نمیزاره بره که جونور از راه میرسه و به کنار سر عقرب خنجر میزنه او از ترس فرار میکنه که دل آرا جا میخوره از اینکه چرا نجاتش داد.
فردای آن روز استاد گیر داده به بافتن پارچه های زربافت و خاص تر خاتون با افسون میرن به صرافی تا وام بگیرن اما وقتی میبینن طرف سود میگیره خاتون قبول نمیکنه پول ربا بگیره و از اونجا میره. مهیار پول میفرسته برای زربافت که خاتون میره پیشش و پولو پس میده و میگه تا همینجا کلی خجالت زده تون هستیم او میگه بزارین پای سهم شاهک خاتون در آخر قبول میکنه و با نخ ابریشم و نخ زر میره پیش استاد که او با دیدن اونا جا میخوره و میگه اینا خیلی خوبن حالا شد یه کارگاه پارچه بافی بریم شروع کنیم.
خواجه ماسیس رفته به کارگاه ضیاء قلی و بهش میگه من دیگه باهاتون کار نمیکنم گفتم بیام بهتون بگم که دنبال یه مشتری دیگه باشین چون قراردادو تمدید نمیکنم! و میره، او جذب کارگاه خاتون میشه و میره اونجا قرارداد میبنده ضیاءقلی با دیدن اون کارگاه و بر زدن مشتریش بهم میریزه. عقرب فکری داره و کارگر های خودشونو زودتر تعطی میکنه تا برن سپس عقرب و ضیاء قلی تو کارگاه خودشونو خالی میکن که یکی از کارگرهای خودشون اونارو از پشت بوم میبینه. بعد از رفتن همه و تاریک شدن هوا عقرب آتیش میندازه تو کارگاه خاتون تا اونجا بسوزه....
نظر شما