در قسمت ۲۰ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۰ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۰ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۰ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
دختر داروغه تو حیاط نشسته و تو فکره که زن باباش میره پیشش و میگه چی شده باز هم که رفتی تو فکر به چی فکر میکنی؟ اون میگه به قمر بیچاره اصلاً کسی جوری که باید دنبال قاتلش میگشت نگشت او بهش میگه تو یادت نیست خیلی بچه بودی خیلی تلاش کردیم اما نتونستن گیرش بندازن دختر داروغه جواب میده که هم من هم تو خوب میدونیم که قاتلش کی بود و از اونجا با کلافگی میره که زن باباش بهش میگه مدرکی نتونستیم گیر بیاریم. مهیار تو کاروانسرا نشسته که برخوردار قهوهچی کاروانسرا میره پیشش و با همدیگه گرم صحبت میشن. برخوردار درباره شخصی حرف میزنه که صاحب کاروانسرای متروکه است. مهیار میپرسه ماجرای اون کاروانسرا چیه؟ برخوردار میگه در گذشته شاه دستور میده تا کاروانسرایی تو اصفهان بسازن از پول خزانه تا تاجرهای زیادی به اینجا بیان و رونق بگیره اصفهان.
صاحب اون کاروانسرای متروکه هم وقتی این موضوع رو میفهمه میره مفت و مجانی کاروانسرا را که صاحب اصلیش دو تا بچه یتیم بودند از چنگشون در میاره وقتی هم که شاه متوجه میشه در اونجارو تخته میکنه حالا صاحبش هم دیوونه شده و زندگی درست حسابی نداره و فکر میکنه مقصر این زندگیش شاهه اما مقصر اصلیش پولهای نزولی بود که وارد اون کاروانسرا کرد و خوردن مال یتیم مهیار میگه تازگیا دیدیش؟ اون میگه آره اتفاقاً همین دیروز صبح قبل از اون اتفاق تو کاروانسرا همین جا دیدمش هر وقت کاروانی اینجا میمونه با یه حسرتی نگاش میکنه مهیار به اون مرد شک میکنه و تو فکر میره. فردای آن روز کاروانی که مراد و اکبر آورده بودند که اونجا بمونند از مهیار به خاطر اینکه فکر میکردم اونجا امن نیست معذرت خواهی میکنن.
سپس بارهایشان را چک میکنند که متوجه میشوند سکههاشون اونجا نیست آنها هرچه برخوردار را صدا میزنند میبینند نیست و فکر میکنند او دزدیده مهیار به مراد و اکبر میسپاره که برن دنبال برخوردار بگردند خودش هم میره به زیرزمین کاروانسرا که میبینه برخوردار اونجا افتاده و مرده مهیار بیرون میره و به همه این خبر رو میده و میگه همون اتفاقی که سری قبل افتاده بود افتاده برخوردارو کشتن تاجرها میگن ما از جونمون سیر نشدیم اصلاً مهم نیست دزدیده شدن اون سکهها همین الان از اینجا میریم، زندگیمون با ارزشتره اصلاً از همون اولم نباید میومدیم اینجا! مهیار ازشون میخواد تا فقط یک شب دیگه اونجا بمونن تا گیرش بندازه و قول میده که اتفاقی برای اونا نیفته اونا اول مخالفت میکنند اما بعد از اصرارهای مهیار قبول میکنند. استاد حسن نساج با افسون بیک به کارگاه رفتند استاد وقتی پارچهها را میبینه میپرسه که این چیه؟ اینا خیلی بیکیفیتن باید درست کار کنید اینجوری نمیشه از امروز هم آموزش داریم هم کار!
کارگرها بهشون برمیخوره و میگه ما بعد از این همه کار کردن تازه باید آموزش ببینیم و کارمونو قبول ندارند. استاد حسن بهشون میگه با این وضع کار کردن نمیشه یا میمونین آموزش میبینین یک سال دیگه هرجا برین خاک پاتونو طلا میکنن یا اینکه اگر نمیخواین بذارین برین چیزی که زیاده کارگر ولی به امتحانش میارزه آنها قبول میکنند و مشغول به آموزش دیدن و کار کردن میشن. نامه بر به اونجا میاد که استاد بهش نامه ای میده تا ببزه کاشان کارگرها فکر میکنند میخواد کارگرهای خودشو از کاشان بیاره و ناراحت میشن. استاد وقتی به خانهاش میره عقرب دنبالش میره و تو حیاط خانهاش تهدیدش میکنه که اگه به کارش ادامه بده میکشتش او حسابی میترسه اما اعتنایی نمیکنه. قاتل دوباره نصف شب به کاروانسرا میاد از سر و صدا مهیار متوجه میشود و دنبالش میره او به زیرزمین میره و متوجه راه مخفی اونجا میشه.
وقتی داخل راه مخفی میره به کاروانسرایی متروکه میرسه. مهیار بهش میگه یهتره خودتو نشون بدی وگرنه انقدر اینجا میمونم تا دستگیرت کنم و همون جا میشینه. بالاخره صدایی مهیار میشنوه و دنبال صدا میدوئه و روی بالا پشت بوم میره که با اون مرد روبرو میشه و ازش میخواد تا دست برداره از فرار کردن. او ازش میپرسه که چرا اون افراد بیگناه و بیچاره را کشت او میگه شاه تموم زنوگیمو ازم گرفت زن و بچه ام ازم میترسن و ازم فرارین! مهیار باهاش حرف بزنه و میره جلو که او عقب عقب میره و به لبه پشت بوم نزدیک میشه مهیار برای اینکه خودشو نندازه پایین میره عقب اما تو یه فرصت او خودشو پایین میندازه و خودشو میکشه.
فردای آن روز کسی که استاد بهش نامه زده بود به اونجا میاد و میگه به محض دیدن نوشتهتون راه افتادم و دستگاهی که خواستین را آوردم کارگرها جا میخورند و میگن این چیه؟ استاد بهشون میگه ماشین نساجی که میتونن چند نفر روش کار کنند و پارچههای عریض ببافن. عقرب و صاحبکارش از پنجره اون دستگاه را میبینن عقرب بهش میگه که مثل اینکه خنجر کارساز نبود تهدیدش کردم که نباید کاری کنه و بره سپس با هم یکم حرف میزنن و عقرب بهش میگه نقشهای دارم و درباره نقشهاش باهاش حرف میزنه....
نظر شما