خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال سوجان
غلام چای را میبره و خسروخان ازش میخواد تا اتاق ایاز را بهش نسون بده و سوئیچ دوج را هم بهش بده سپس به ایاز میگه از فردا کارتو شروع کن فقط جلوی بقیه بهم بگو خسروخان یا بگو آقا ایاز میگه چشم آقا و غلام میبرتش تا اتاقشو نشونش بده. انیس میره تو اتاق شهین و بهش سر میزنه چیزی میبره تا بخوره او میریزه زمین و بهش میگه فکر کردی با این چیزا خر میشم؟ به دلم میشینی؟ تو میگه نه من میدونم از من خوشتون نمیاد از چهره تون مشخص نباشه تو رفتارتون کاملا مشخصه اصلا از همون اول از من و مادرم خوشتون نمیومد آخرشم خفه اش کردی کشتیش! شهین جا میخوره و میگه من؟ انیس میگه آره کشتن که فقط خفه کردن و تیر زدن نیست انقدر به مادرم بدی کردی نیش زبون زدی طعنه زدی که دق کرد و مرد! تقاصشو ازت میگیرم کاری میکنم دق کنی!
شهین ظرفی طرفش پرت میکنه و میگه گمشو از خونه ام برو بیرون انیس میگه میرم ولی تورو هم میفرستم از اینجا بری یه نگاه به اینه بنداز ببین خودتو! دیوونه شدی بعد از عروسی ستاره میبرنت به بیمارستان روانیا تو تهران! او از کوره در میره و بلند میشه گلوشو میگیره و میخواد خفه اش کنه که ستاره و بهاره از راه میرسن و به کمکش میرسن انیس میدوعه بیرون و به خسروخان میگه که حال شهین خانم اصلا خوب نیست چرا حواستون بهش نیست؟ یه دکتر خوب ببرینش شما که پول دارین! خسروخان میگه چیشده؟ انیس ماجرارو جوری تعریف میکنه که به نفع خودش باشه و فکر کنن که انیس بی گناهه شهین با شنیدن این حرفا میره بیرون و میگه خجالت نمیکشین همینجوری وایسادین هرچی دلش میخواد به من میگه؟
سپس رو به خسروخان میگه باید این دخترو از خونه من بیرون کنی نمیخوام دیگه اینجا ببینمش از ملکم پرتش کن بیرون! خسروخان ازش میخواد آروم باشه تا حرف بزنن. انیس با گریه میره تو اتاق مسافربری و گریه میکنه. بعد از چند دقیقه خسروخان میره پیشش که انیس بهش میگه من دیگه اینجا نمیمونم میرم بی خانمان باشم بهتر از این ذلت و خواریه! خسروخان ازش میخواد آروم باشه تا همه چیز درست بشه شهین ذهن درست حسابی نداره میبینه که به دل نگیر! انیس میگه پس ازتون میخوام خونه پدرمو دوباره بسازین و کم کم از حقوقم کم کنین اینجوری دیگه میرم خونه خودم خسروخان قبول میکنه و میگه همین امروز میرم با اسفندیار حرف میزنم فردا هم شروع میکنه به ساختن خیالت راحت باشه.
خسروخان میره خونه مادرجون و سراغ اسفندیار را میگیره او میگه الان میاد سپس باهاش درباره شهین حرف میزنه و میگه چیشده؟ شنیدم ناخوش احواله! خسروخان میگه چی بگم مادرجان اصلا نمیشه باهاش حرف یکم که میگذره شروع میکنه به داد و فریاد کردن! مادرجون میگه باید پای حرفش بشینی ببینی دردش چیه مشکلش چیه! الکی که اینجوری نشده! یه چیزی شده یه مشکلی داره که به این روز افتاده! اسفندیار میاد و میگه چخبره؟ خسروخان باهاش سلام و احوالپرسی میکنه و بهش کارشو میگه اسفندیار میگه طرف قراردادم کیه؟ خسروخان میگه معلومه خود انیس! دیگه میره خونه خودش به موقعش هم یه شوهر واسش پیدا میکنیم بره سر خونه و زندگیش اسفندیار میگه پولو از کجا میخواد بیاره؟
خسروخان میگه من میدم ولی شالیزارو گرو برمیدارم منم هروقت تسویه کرد بهش برمیگردونم سپس میرن تا خسروخان خونه را بهش نشون بده. اونجا انیس چیزهایی که دوست داره را به اسفندیار میگه او جا خورده و میگه این چیزی که شما میگین ویلاست! اینجا گل تپه ست! خسروخان میگه حالا شما که داری انجام میدی اینارو هم لحاظ کن چی میشه مگه؟ تو قرارداد هم ذکر میکنیم! انیس و خسروخان باهم حرف میزنن اونم خیلی خودمانی که اسفندیار جا میخوره.
قربان از تهران برای سجوجان لباسی خریده و رفته بپوشه قربان و مادرجون مدام از سوجان میخوان تا برگرده بیاد دیگه سوجان بالاخره لباسو پوشیده و همه با دیدنش ازش تعریف میکنن . انیس اونجا میاد و به سوجان میگه که میخوام زندگیشو هست و نیستیم به آتیش بکشم. خسروخان حسابی عاشقم شده بیشترش میکنم کاری میکنم که یه دل نه ۱۰۰ دل عاشقم بشه بعد اون موقع هرکاری خواستم میگم بکنه اون موقع ست که خودمو ازش میگیرم کاری میکنم دق کنه بیوفته بمیره! قربان تو مرکز ارتش شاهنشاهی آدم فروشی کرده و زیرآب یکی از سرباز هارو داده تا خودشو بالا بکشه. سپس سرهنگ ازش میخواد تا جای اون سرباز که اخراجش کرد راننده اش بشه و اونو برسونه به منزلش که قربان قبول میکنه....
نظر شما