خلاصه داستان قسمت ۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال سوجان

وقتی میخواد مسابقه کشتی شروع بشه قربان میره تو رینگ و میگه من میخوام با سهراب مسابقه بدم اونا سعی میکنن جلوشو بگیرن تا برنامه شونو خراب نکنه و میگن که آبروت میره نکن! از طرفی مردم سهراب را تشویق میکنن و میگن باهاش کشتی بگیر روشو بخوابون تا دیگه همچین چیزهایی نخواد دهنش بسته بشه! اونا شروع میکنن ولی سهراب زیاد باهاش درگیر نمیشه و از روی زمین بلندش میکنه و بعد از شکست دادنش از اونجا میره و مردم تشویقش میکنن و سوجان با تأسف نگاهش میکنه. سهراب میره سر قبر عشقش سیب گل، ستاره میره پیش جاوید و بهش میگه سهراب کجاست؟ کجا رفت؟ او میگه رفت سر خاک سیب گل هروقت ناراحت میشه میره اونجا آروم بشه تو دوسش داری آره؟ ستاره میگه این چه حرفیه! بی تربیت!

جاوید میگه خوب تو که دوستش داری بیا بگیرش تا مادرجانم واسه من زن بگیره ستاره میگه پس واست شرط گذاشتن آره؟ او تأیید میکنه که ستاره میگه پس باید بهم کمک کنی جاوید میگه چیکار باید بکنم؟ او میگه این نامه رو بگیر برو بده به سهراب نزار کسی بخونه و ببینه نباید کسی بفهمه باشه؟ جاوید میگه نمیشه مادرجانم جیبامو میگرده همش فکر میکنه من سیگار میکشم ستاره میگه مگه تو سیگار میکشی؟ او میگه نه این چه حرفیه؟ زشته! ستاره میگه پس نزار بگرده تا نبینه اینو باشه؟ جاوید قبول میکنه و میگه از این به بعد دیگه هروقت نامه داشتی بیا به خودم بگو واست میرسونم به سهراب ستاره قبول میکنه. سهراب سر خاک با سیب گل حرف میزنه و میگه الان حتما با خودت میگه نامرد منو گذاشته اینجا رفته منو با قولمونو یادش رفته ولی مگه ما باهم شب های جمعه قرار نزاشتیم؟ سپس بهش میگه کی آخه گفته خاک سرده؟ کی گفته؟ تو الان چند وقته رفتی و نیستی؟!

پس چرا جایگاهت هیچ فرقی نکرده؟ چرا از غمم کم نشده؟ تو هنوز جات وسط قلبمه همون جای همیشگی اصلا تغییر نکرده! سپس بعد از کمی درد و دل کردن از اونجا میره. سوجان به خونه رفته که مادرجان را صدا میزنه او به داخل میره و میبینه او رو زمین افتاده که حسابی میترسه و میره به مادر و پدرش خبر میده. اونا میان و میبینن که مادرجون حالش خوبه و رو صندلی میزارنش سپس هوا میره تا دمنوشی واسش درست کنه اسفندیار سوجان را سرزنش میکنه و میگه تو نباید مادرجانو تنها میزاشتی! مادرجان از سوجان دفاع میکنه و میگه سرش داد نزن! من دیگه آفتاب لب بومم! اسفندیار میگه باشه و میره تا دمنوشو بیاره. سوجان با نگرانی به مادرجون میگه شما نباید چیزیتون بشه من بهتون احتیاج دارم! ببخشید تنهاتون گذاشتم و گریه میکنه که مادرجون بهش میگه از مرگ نترس مرگ ترسناک نیست! از اون باید ترسید که چی باقی میزاری!

شب مادرجون شعری میخونه از ته اعماق دلش که سوجان میگه رفتی تو خاطرات! سپس دفترشو میاره و میگ بگو مادرجون مینویسم او شروع میکنه به تعریف کردن ادامه داستان. " اون شب امیر و سوجان به اندازه سه روز و سه شب غذای مفصلی خورده بودن انگار که اهالی اون خونه واسشون یه جشن کوچیک گرفته بودن. موقع خواب بانو میخواد بخوابه که امیر میگه من به اینا نمیتونم اعتماد کنم باید بریم اگه آدم های خان بیان اینجا دنبالمون چی؟ بانو میگه همین الان نون و نمکشونو خوردیم بی چشم و رو نباش! اگه میخواستن مارو لو بدن همون اول تحویل میدادن امیر میگه بحث من این بنده های خدا نیست اون موقع سه نفر میدونستن ولی الان ۱۰،۱۲ نفر میدونن مارو که اینجاییم یکی بخواد خودشیرین بازی دربیاره بگه به خان ما بدبخت میشیم!

سپس شبانه به سمت اسب ها میرن تا به راهشون ادامه بدن." مادرجون به سوجان میگه من بعدا از مادرم فهمیدم که خان چه بلایی سر پدر من و پدر امیر درآورد! بعد از اینکه کلی شلاق زد ولی اونا نگفتن چیزی از اینکه ما کجا رفتیم بعد خان اونارو انداخت تو انبار زغال سنگ تا گرد زغال نفس بکشن خیلی زجر کشیدن سر رفتن ما ولی اما خواستن یه درسی به خان و خان های دیگه بدن که نمیتونن کاریو به زور انجام بدن! فردای آن روز سوجان از خواب بیدار  میشه و به مادر جون میگه برام کلی دعا کن باید برم امتحان بدم این درسم خیلی سخته و راهی میشه سمت شهر. او اول میره سراغ عمو نصیر و ازش میپرسه که ماشین به طرف شهر نمیره؟ او میگه نه هنوز پر نشده سوجان به راهش ادامه میده تا به امتحان به موقع برسه. سر صبحانه جاوید با سهراب حرف میزنه و بهش میگه برو ستاره رو بگیر سهراب میگه چی؟ سپس به مادرش میگه ببین چقدر پرروش کردی! سپس میگه اصلا نمیخواد صبحانه بخوری برو حاضرشو بریم سرکار. جاوید میره نامه ستاره رو کنار نامه های دیگه تو یه بقیه میزاره و اونو تو صندوق پنهان میکنه.....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه