خلاصه داستان قسمت ۱ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱ سریال سوجان
پیرزنی برای دختری به اسم سوجان داستانی تعریف میکنه درباره عشق دختر و پسری به اسم امیر و بانو که باهم قرار گذاشته بودن بعد از زمان برداشت محصولات آخر تابستان باهم ازدواج کنن اما از بد روزگار گرفتار کینه بد خان شدن؛ "خان سه تا زن داشت زن سوم دومین بچه اش را حامله بود که خان گفته بود اگه این یکی هم دختر باشه میرم زن چهارم را میگیرم تا اینکه درد زایمان زن سوم شروع شد قابله به اونجا میاد که خان با دیدنش میگه مگه قرار نبود زن سیف الله بیاد! این کیه؟ دستیارش میگه ایشون دختر ایشونه تو کارش ماهره خان با دیدن قابله ازش خوشش اومده دستور میده هرچی میخواد واسش فراهم کنن.
بچه به دنیا میاد و اونم دختره خان به دستیارش میگه که از دختر سیف الله خوشش اومده فکر کنم جنم پسر زاییدن داره! اون دختر که همان دختری است که قرار بود آخر تابستان با عشقش ازدواج کنه نمیخواست با خان ازدواج کنه واسه همین خانواده اونا شبانه اونارو پنهانی عقد کردن و اونارو راهی کردن که از اونجا برن و فرار کنن آنها سوار اسب هاشون میشن و میرن. آدم خان میره پیشش و میگه بانو و امیر فرار کردن خان دستور میده برین همه جا دنبالش بگردین امیرو میارین تو میدان انقدر با گاری اینور اونور میکشونیش که صدای عربده اش بپیچه تو محله! بانورو میاری با عاقد پیش من پدرهاشونم میاری انقد شلاق میزنی تا از حال برن! دستیارش میگه اونا دور از چشم خانواده شون فرار کردن خان داد میزنه غلط کردن! همون کاری که گفتم بکن!
افراد خان تو جنگل از طریق ردهایی که تو جنگل پیدا میکنن دنبال آنها میگردن. امیر و بانو متوجه آدم های خان میشن و تلاش میکنن تا دیده نشن و از اونجا بتونن فرار کنن. امیر به بانو میگه که باید همینجا بخوابیم تا صبح بشه دوباره به راهمون ادامه بدیم. آنها میخوابن و وقتی هوا روشن شد به راهشون ادامه میدن انها یه کلبه میبینن و میرن اونجا ازش میخوان تا یکم استراحت کنن دوباره برن اون مرد قبول میکنه و به داخل کلبه راهشون میده و میگه استراحت کنین من برم شیر گرم بیارم بخورین برین سریع. "
زمان حال؛ سوجان داره درس میخونه که مادربزرگش میره پیشش و میگه داری شعر میگی یا درس میخونی؟ او میگه جفتش و سر سفره صبحانه مادربزرگش از اسفندیار پدر سوجان گلگی میکنه که چرا میخواد به جای درس خوندن و دانشگاه رفتنش بفرستتش خونه بخت مادر سوجان از راه میرسه و میگه باز که حرف اسفندیاره! مادرش میگه بدشو که نمیگیم کیه آخه تو این اوضاع بچه هاشو بفرسته درس بخونن! دخترش میگه میدونم چی میگی مادرجان ولی سوجان و قربان همدیگرو دوست دارن سوجان یه مادربزرگش میگه حرف من حرف پدرمه هرچی اون بخواد. خسرو خان عروسی پسرشه و میره دم در خانه مادربزرگ سوجان و بهش میگه امروز عروسیه پسرمه دیگه هرکی نباشه شما که منو به دنیا آوردین در گوشم اذان گفتین باید باشین او بهونه ی پاشو میگیره و میگه شما برین قول نمیدم ولی اگه تونستم به سهراب میگم منو برسونه خسروخان میگه چشم انتظارم خانم جان و میره.
بعد از رفتنش مادربزرگ سوجان میگه یکی از بچه هایی که نمیخواستم اصلا به دنیاش بیارم همین خسروعه! سوجان میگه میخواد اعتبار جمع کنه با رفتن شما به مراسم فکر کرده همه چیزو میتونه با پول بخره مادربزرگش میگه تو این دنیا خیلی چیزارو میتونی با پول بخری! ستاره و یکی از دخترها میرن خونه مادربزرگ سوجان و بهش میگن که اومدیم دنبال سوجان تا ببریمش عروسی سوجان میگه ستاره حال مامانبزرگم خوب نیست نیاد منم هیچ جا نمیام! سپس مادربزرگ سوجان که فهمیده ستاره عاشق سهرابه بهش میگه الکی بهش دل نده اون الان ۵ سال که عزادار عشقشه که به رحمت خدارفته و نصیحتش میکنه که دل بکنه و زندگیشو بکنه اما او تو خودش میره و ناراحت میشه....
نظر شما