خلاصه داستان قسمت ۳ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳ سریال سوجان
سوجان بالاسر زایمان سختیه و مادرجان میگه که برن پشم گوسفند بیارن آنها میپرسن پشم واسه چی؟ مادرجان میگه واسه این که بکنن تو حلقش اون بزنه فشار بیشتری بیاره تا بچه به دنیا بیاد مادرجان حسابی استرس داره که بالاخره صدای نوزاد میاد و سوجان موفق میشه . هوا هم از طرفی بچه را به دنیا میاره خواهرش میاد و میگه مژدگانی بده دخترت به دنیا اومد پدر بچه خوشحال میشه و میگه نارگل چی؟ حالش خوبه؟ او میگه حالش وخیمه واسش دعا کن که حسابی دل نگران زنش میشه. بعد از چند دقیقه میگن که نا گل نفس نمیکشه و بهم میریزن هوا میره بالاسرش تا ببینه حالش چطوره چیشده. از طرفی سوجان از اتاق بیرون میاد و مادرجون را بغل میکنه او با خوشحالی اشک میریزه و میگه اولین بچه را به دنیا آوردی و حسابی خوشحاله پدر بچه میگه ازتون میخوام شما مادرجون در گوشش اذان بگین مادرجون قبول میکنه.
به اهالی تو مراسم میگن که بچه به دنیا اومد اونم یه پسر همه خوشحال میشن و خسروخان میگه پس باید جشن سرور دوبرابر بشه و همه به مراسم عروسی ادامه میدن. موقع غذا خوردن ستاره غذا میکشه تا برای مادرجون و سوجان ببره. وقتی میبره از سوجان میخواد تا به عروسی برگرده او میگه من میخوام بشینم درسامو دوباره بخونم و ستاره میره. وقتی سوجان برمیگرده پیش مادرجون بهش میگه چیشده مادرجون؟ او میگه میدونی اولین غذای بعد از عروسیمونو چجوری خوردیم؟ اونم بعد از سه شبانه روز تاختن تو جنگل! فکر میکردیم داریم میریم سمت غرب ولی داشتیم میرفتیم سمت شرق! سپس دوباره خاطره تعریف میکنه " سوجان و امیر تو جنگل بعد از کلی تاختن خسته شدن و سوجان به امیر میگه من دیگه جون ندارم دست و پاهاش درد گرفته امیر میگه نمیشه وایسیم آدم های خان بهمون میرسن!
سوجان میگه باشه ادامه بدیم ولی نتاز چون من نمیکشم دیگه سپس به پرتگاه میرسن که امیر به سوجان میگه اونجارو میبینی فکر کنم پشت اون درخت ها ییلاقه نشونه هایی که همیشه پدرم از ییلاق میده را داره اینجا سوجان خوشحال میشه. اونا راهی میشن سمت ییلاق. هوا تاریک شده که امیر اسب هارو جایی میبنده و سوجان میگه اگه اسب هارو پیدا کنن مارو زود پیدا میکنن میفهمن اینجاییم! او میگه خیالت راحت خوب بستمشون و یواشکی میرن تو طویله تا اونجا بمونن دور از چشم مردم چون فکر میکنن اگه اونارو ببینن به خان تحویل میدن. سوجان میگه من گرسنمه امیر میره تا یه چیزی از بیرون پیدا کنه تا بخوره و میگه تاوقته تو اینجا دراز بکش استراحت کن او میگه نمیتونم نفس میکشم تا مغز استخونم بو میره تو دماغم! امیر ازش عذرخواهی میکنه و میگه جبران میکنم واست امشبو تحمل کن.
وقتی در طویله را باز میکنن تا بیرون بره با دیدن سه نفر اونجا که چراغ به دست بهشون نگاه میکنن جا خوردن. آنها بهشون میگن که خبر داشتیم که شما میاین سوجان میگه ما فقط میخواستیم اینجا بخوابیم به خدا عقد کرده همیم! اونا میگن خبر داریم دخترجان فهمیدیم که از دست اون خان بدجنس فرار کردین نگران نباشین ما شمارو لو نمیدیم براتون شام عروسی درست کردیم بفرمایید داخل. آنها اول جا خوردن و بهم نگاه میکنن که در آخر میرن داخل که میبینن سفره رنگینی واسشون درست کردن. آنها مدام تعارف میکنن که راحت باشن غذا بخورن سوجان و امیر همدیگرو نگاه میکنن سپس تشکر میکنن و شروع میکنن به خوردن." مادرجون با یادآوری این خاطره لبخند تلخی میزنه، قربان میاد و سوجان را صدا میزنه مادرجون بهش میگه برو ببین چی میگه گناه داره دلشو نشکون او میره تا ببینه چیکار داره قربان بهش میگه از پدرت آقا اسفندیار اجازهتو گرفتم تا باهم بریم عروسی به خدا ازش اجازه گرفتم بیا بریم باهم غذا هم بخوریم هنوز غذاهارو نکشیدن سوجان میگه وایسا با مادرجونم حرف بزنم.
او اجازه میده و میگه برو من حالم خوبه نگرانم نباش که سوجان راهی میشه و با قربان به عروسی میرن. تو مراسم مردهای خانواده ها میرن پیش خسروخان تا هدیه عروسیو بهش بدن. هرکی هر مبلغی که میخواد میده و انها رسم دارن بنویسن تا در مراسم های بچه هاشون تلافی کنن. اسکندر ۲۰۰ میده که اسفندیار و سهراب جا میخورن نوبت بعدی اسفندیاره که او فقط ۵۰ میده آنها جا میخورن و میگن ۵۰؟ اسفندیار میگه من اینو با کار کردن و عرق جبین ریختن درآوردم! انها میگن ما که چیزی نگفتیم شکی توش نیست که با تلاش بدست اومدن خسرو خان میگه ما شمارو قبول داریم شما مارو تحویل نمیگیری! سپس وقتی سهراب میخواد پول بده بهش میگن سر کشتی ما واسه شما ۱۰۰ کنار گذاشتیم لازم نیست چیزی بدین او میگه شنیدم قربان میخواد کشتی بگیره باهام! خسروخان میگه نه بابا همچین چیزی نیست. مراسم کشتی شروع شده و در مقابل تیم سهراب گردن کلفت های اونور آبی وایسادن. مادرجون تو خونه یهو قلبش درد میگیره و به سختی نفس میکشه از اونجایی که کسی تو خونه نیست بعد از چند لحظه رو زمین میوفته....
نظر شما