خلاصه داستان قسمت ۲ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲ سریال سوجان
اسکندر میره پیش سهراب و جاوید و بهشون میگه شما نمیخواین برین عروسی؟ سهراب میگه میریم یکم دیگه. اسکندر درباره ازدواج جاوید میپرسه که نمیخوای واسش زن بگیری؟ سهراب میگه چی بگم والا آقا اسکندر جاوید میگه تو اگه بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن چرا خودت ازدواج نمیکنی؟ اونا در حال حرف زدنن که یکی از آدم های خسروخان میره پیش سهراب و بهش میگه که کشتی میگیری امروز؟ خسروخان گفته سر هر کشتی ۱۰۰تا میزاره ولی سر تو ۲۰۰۰تا میخواد بزاره سهراب میگه میخواد منو بخره؟ ادم خودش کنه؟ او میگه نه این چه حرفیه؟ اگه نمیگفت من نمیومدم تو نمیومدی واسه کشتی؟ سهراب میگه نمیدونم نه شنیدم قربان میخواد من باهاش کشتی بگیرم اگه اون بچه میخواد بیاد تو رینگ کشتی نمیگیرم او میگه نه بابا من شنیدم طرف پهلوان های خارجین که میخواد تو پوزشونو به خاک بمالی!
سپس از اونجا میره و میگه منتظرتم. ستاره رفته پیش یه نفر و میگه برو سریع به سهراب بگو امروز کشتی نگیره بابام یکیو اجیر کرده که گردنشو بشکنه! اون زن به گل خبر میده که سریع خودشو به سهراب برسونه و این خبرو بده که کشتی نگیره. قربان رفته دنبال سوجان و میگه بدو بریم عروسی او ازش میپرسه که حقیقت داره میخوای با سهراب کشتی بگیری؟ او تأیید میکنه و میگه میخوام به همه ثابت کنم که سهراب یه پهلوان پنبه ای بیش نیست الکی بزرگش کردن! سوجان سرزنشش میکنه و به مادربزرگش میگه میبینیش به سهراب گیر داده! سپس بعد از رفتن مادربزرگ به داخل سوجان به قربان میگه این کارا چیه؟ قربان میگه میخوام ببینن همه که تو زن منی سوجان میگه هنوز ما اصلا محرم هم نیستیم فقط پسر عموی منی چه زنی؟ قربان میگه این چیزیه که پدرهامون باهم قرار گذاشتن اگه میتونی برو باهاشون مخالفت کن وگرنه فکر نکن من همچین عاشق توعم!
سوجان برمیگرده میره تو اتاق. جاوید حاضر شده و میگه بریم عروسی تا دیر نشده پدرش میگه نه بزار سقف کلبه رو یکم درست کنیم بعد بریم دیر نمیشه هنوز چند ساعت مونده و باهم شروع میکنن به زدن سقف کلبه چوبی. الوارها یهو از بالا میوفته رو سر جاوید و او سرجاش میشینه و سرشو میگیره سهراب میبرتش کنار شیر آب و میگه چیزی نشده و آب میزنه رو سر و صورتش و اونو دلداری میده که چیزی نشده تا گریه نکنه. اسکندر به برادرش اسفندیار میگه یادته وقتی بچه بودیم یه بار خوردی زمین سرت خورد به جایی بابا منو کتک زد و دعوام کرد؟ تورو از همون اول بیشتر از من دوست داشت و میخندن.
یه زن از روستای کناری اومدن به محل عروسی پیش هوا و ازش میخواد تا باهاش بره بالاسر زائو که داره از دست میره دوساعتی راهه تا اونجا او میگه نگران نباش چیزی نمیشه و راه میوفتن که او به زیبا میگه به اسفندیار بگو تا عصر میام. اسفندیار و اسکندر رفتن به جایخانه پیش برادر خسرو، ناصر که کدورت گذشته را ول کنه و امروز بیاد سر مراسم عروسی برادرزاده اش او دوباره بحث قدیمو میکشه وسط و ماجرای گذشته رو میگه. عروس را با ساز و دهل به محل عروسی بردن. سوجان با شنیدن ساز و دهل میگه صدا خیلی نزدیک شده فکر کنم عروسی دارن میارن مادربزرگش میگه ایشالله روز عروسی تورو هم ببینم او به مادربزرگش میگه پس بهم قول بده که تا اون موقع باشی او میگه من که همچین قولی نمیتونم بدم ولی دعا میکنم.
مراسم عروسی شروع شده و خسروخان با پول ریختن رو سر مردم اونا به جمع کردن پول سرگرم میشن که اسکندر و اسفندیار با دیدن این صحنه ناراحت میشن و میگن با همچین کاری میخواد برتری و خان بودن خودشو به همه نشون بده! وسط مراسم مادر عروس که حامله ست دردش میگیره و اونو میبرن به داخل اتاق. زیبا میگه هوا نیست رفته بالاسر زائو تو ده کناری! ستاره و نجنه و یه نفر دیگه میرن دنبال سوجان و مادرجان. اونجا مادرجان میگه که من نمیتونم بیام تو برو میتونی از پسش برمیای برو تو این روز عروسی جلوی چشم همه با همین دستات بچه رو به دنیا بیار اما او میگه من نمیتونم! تنهایی نمیتونم! اما مادرجان بهش دل و جرأت میدن . هوا رفته بالاسر زائو و وسط یکدفعه دستش چنان دردی میگیره و بی حس میشه که کاری نمیتونه بکنه و میبینه بچه کاملا تو شکم مادر چرخیده و به اون زن میگه شما چه نسبتی باهاش دارین؟
او میگه من خواهرشم هوا میگه کاری از من برنمیاد باید ببرینش شهر! وقتی میخواد بره شوهرش جلوشو میگیره و ازش خواهش میکنه تا زن و بچه شو نجات بده الان وسیله نیست اول امیدم به خداست بعد به شما هوا میگه برو هرچی پارچه تمیز گیر میاری بیار با آب داغ و میره داخل. سوجان رفته بالاسر زائو ولی میبینه بچه چرخیده و نمیتونه. مادرجان به عروسی اومده و همه با دیدنش خوشحال میشن و راهیش میکنن تا بره به اتاق زائو. سوجان میگه من نمیتونم بچه چرخیده و میخواد بره که مادرجان به اونجا میاد و سوجان با دیدنش خوشحال میشه مادرجان بهش میگه برو از پسش برمیای از همه ما هم علامت بالاتره هم بهتر انجام میدی من پشت در نشستم به سؤالاتت جواب میدم. سوجان با نامه میره داخل....
نظر شما