خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال سوجان
سوجان با خوشحال میره خونه و به پدر و مادرش میگه که ۲۰ شدم اونا تشویقش میکنن و خوشحال میشن. شب مادرجون برای سوجان داستانشو شروع میکنه به تعریف کردن. " بانو و امیر وقتی به کلبه جنگلی میرسن صاحب اونجا بهشون میگه غوغا به پا کردین! آوازه تون همه جا پیچیده همه دارن از شجاعت و عشق شما حرف میزنن و داستان میسازن! امیر میگه ما که کاری نکردیم! الانم داریم میریم تا برگردیم جون پدرهامونو نجات بدیم. اون مرد میگه برگردین؟ حالا که تمام زخم خورده های خان پشت شمان میخواین تسلیم بشین؟ امیر و بانو میگه چیکار کنیم خوب؟ او میگه برین نجاتشون بدین آنها میپرسن خونه خان را بلدین؟ او میگه نه ولی پرسجو کنین که برسین بهش.
انها بعد از کمی استراحت کردن میخوان به مسیر خودشون ادامه بدن که اون مرد واسشون آذوقه هم میزاره. بعد از کمی رفتن آنها جایی میخوان استراحت کنن که دو نفر اونارو از دور زیر نظر دارن و بهم میگن اگه اینا همونایی باشن که دنبالشن نونمون تو روغنه! مباشر خان میره پیشش و میگه این ماجرای لخت کردن مأمورها واقعی بوده و همه جا پر شده دارن درباره ما حرف میزنن همه! خان با کلافگی میگه پس یه کاری کن! حتی اگه شده به زنجیر بکش تا حساب ببرن! مباشر میگه اما الان این کار درست نیست باید مردمو بکشیم سمت خودمون! و باهاش حرف میزنه تا از این کار منصرف بشه و موفق هم میشه. جاوید میره با خوشحالی پیش خواهرش و میکه داری چیکار میکنی؟ او میگه لباس میشورم واسه چی؟ جاوید میگه الان وقت شستن لباسه؟
پاشو باید بریم خواستگاری! نجمه میگه حالا دیر نمیشه بزار این کارم تموم بشه بعد میریم آنها حاضر شدن و با خوشحالی میرن سمت خونه مادر نجمه و جاوید. اونجا مادرشون روی سر جاوید نقل میریزه و قربون صدقه اش میره. سهراب هم به تراس میره و با دیدن آنها تو اون وضعیت از نجمه میپرسه شوهرت کجاست؟ او میگه رفته شهر الانا میاد دیگه فکر کنم سپس سهراب به جاوید میگه بسه دیگه بیا بالا دیگه. آنها حاضر شدن همگی و با خانواده اسفندیار رفتن به خواستگاری فرانک از مادرش مینا و پدربزرگش نصیر. اسفندیار از فرانک خواستگاری میکنه برای جاوید که اسفندیار میگه راسیتش تو کار کردن حرف نداره خیلی راضیم ازش حقوقشم واسه اینکه متعهل شده دو برابر میکنم سهراب میگه من و مادرم از جاوید و فرانک به خوبی مراقبت میکنیم خودمم کنار خونمون واسشون دوتا اتاق با دستشویی میسازم که زندگیشونو شروع کنن.
همگی قبول کردن که اسفندیار میگه اگه راضی باشین بزم حاجی را صدا بزنم بیاد صیغه محرمیت واسشون بخونه تموم بهش بره دیگه سهراب میگه اینجوری زود نیست اوستا؟ بالاخره باید اول خونه ساخته بشه برن توش یا نه؟ اسفندیار میگه نه این خونه دو ماهه ساخته میشه میره پی کارش میتونن توش زندگی کنن دیگه لازم نیست صبر کنیم سپس میره تا حاجی را بیاره جاوید حسابی خوشحاله. خسروخان رفته به اتاق کار انیس تا رادیو را تنظیم کنه. آنها اونجا حسابی باهم میگن و میخندن شهین اونارو از دور میبینه و حسابی بهم میریزه و عصبی میشه سپس میره سراغ مرضیه مادر انیس و باهاش دعوا میکنه به خاطر رفتار انیس. مرضیه بهش میگه انگ به دختر من نچسبون! اگه نمیخوای ما اینجا باشیم بگو تا از اینجا زودتر بریم! شهین با عصبانیت میگه من همچین چیزی گفتم؟ گفتم به اون دخترت بگو با دختر من و خسروخان فاصله بگیره و باهاشون گرم نگیره!
مرضیه و شهین باهم دعواشون میشه و در آخر شهین بهش میگه میری همین الان وسایلتونو جمع میکنی گم میشین از اینجا میرین بیرون فهمیدی؟ و از اتاق بیرون میاد که روبه روی خونه انیس و خسروخان را تو اتاق میبینه که صدای قهقه هاشون تا اونجا میاد شهین جلوی دهنشو میگیره تا صدای گریه شو کسی نشنوه او در آخر بهم میریزه و وارد اتاق مرضیه میشه. او با دیدنش میگه میخوای چیکار کنی شهین؟ بعد از چند دقیقه شهین از اتاق بیرون میاد به دست های خودش نگاه میکنه و حسابی بهم ریخته. حاجی اومده به خونه نصیر و اونجا میخوان مراسم عقدو بگیرن که هربار به جای بله گفتن فرانک یکی یه چیزی میگه که گرفتن اجازه محرمیت بین آنها را بعد از ۳۵ دفعه پرسیدن بالاخره میگیره و فرانک میگه بله همگی که حسابی خسته شدن واسشون دست میزنن.
خسرو و شهین با انیس به بالاسر قبر مرضیه میرن و اونجا انیس به شدت گریه میکنه که شهین به خسرو میگه خوب الان تکلیف این دختر چیه؟ او میگه با خودت، هرکاری میخوای بکنی بکن ولی اگه نظر منو میخوای که پیش خودت نگهش دار از زیردستات باشه بعد از یه سال هم میفرستیمش بره. شهین بهش با طعنه میگه هی بهش گفتم مراقب دخترش باشه انقدر مراقب نبود که خفه شد! خسرو میترسه و با ترس بهش نگاه میکنه که خسرو میخواد حرفو عوض کنه و میگه برو آرومش کن هلاک شد دیگه شهین میگه بهتره خودت بری!....
نظر شما