خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال سوجان
غلام میره پیش خسروخان و درباره کسی که به اسفندیار شلیک کرده سوال میکنه که میدونه کی بوده یا نه او میگه نه اگه بدونم که خودم میرم تحویل کلانتریش میدم و با عصبانیت میره که غلام جا میخوره. او میره سراغ قباد و بهش میگه تو خودت میخواستی از اسفندیار خلاص بشی اومدی بهم گفتی که خسروخان خواسته بری تفنگ برداری به اسفندیار شلیک کنی که از کار بیوفته؟ قباد میگه نه والا خود خسروخان ازم خواست که بیاد بهت بگم تفنگ دولولتو برداری بری جوی بهش بزنی که نتونه کار کنه!
غلام حسابی گیج شده. سوجان رفته پیش قربان و باهم حرف میزنن. قربان درباره عروسی و خواستگاری میگه که سوجان بهش میگه اگه منو دوست داری به خاطر من یکسال بنداز عقب مراسمو من میخوام درس بخونم دانشگاه قبول بشم اصلا واسه همین از قصد تجدید آوردم که وقت داشته باشم قربان میگه من چون دوست دارم میخوام هرچی زودتر زن رسمی و عقدی من بشی سوجان میگه بنداز عقب تو هم میری سربازی برمیگردی بعد مراسم میگیریم بعد از کمی حرف زدن از اونجا میره که قربان به پدرش ماجرارو میگه اسکندر میره پیش اسفندیار و بهش میگه اگه دخترت قربانی نمیخواد بگو من یه خاکی بریزم تو سرم برای این بچه یه کاری بکنم اسفندیار میگه یه روزیو انتخاب کنین بیاین کارو تموم کنین و میره. اسفندیار وقتی به خانه میره مادرجون باهاش حرف میزنه و میگه که سوجان راضی نیست با اسکندر حرف بزن بزار با دل خوش رخت عروسی تنش کنه!
اسفندیار میگه یعنی سوجان اصلا نمیخواد با قربان ازدواج کنه؟ مادرجون میگه من همچین حرفی زدم؟ سوجان فکر و ذکرش دانشگاه و درسشه! اسفندیار تو فکر میره. انیس با دیدن سوجان صداش میزنه و اونو گوشه ای میکشه سوجان میگه چیشده؟ از طرفی شهین خانم هم که متوجه شده یواشکی میره تا ببینه اونا چی میگن! انیس النگویی که خسروخان واسش خریده بود را بهش نشون میده سوجان میگه لبخند میزنه و میگه چقدر قشنگه کی خریدی؟ انیس میگه خسروخان بهم هدیه داده سوجان جا میخوره و میگه چی؟ به چه مناسبت؟ انیس میگه نمیدونم شاید واسه اینکه شهین خانم باهام بد حرف زد خواسته از دلم در بیاره سوجان که اصلا خوبی نداره چیزی نمیگه سهین هم حسابی جا خورده و بهم ریخته. قربان با سوجان رفته پیش اسفندیار.
او از نگرانی سوجان نسبت به درس و مشقش میگه قربان میگه که من چرا نباید بزارم درس بخونه؟ تا هروقت خواست بخونه مشکلی نیست! فقط من خیالم راحت بشه این عقد صورت بگیره سوجان لبخند میزنه و میگه من فقط نگرانیم سر دانشگاهم بود اگه مشکلی نداری منم دیگه مشکلی ندارم اسفندیار میگه باشه، تو برو سوجان من با قربان حرف دارم. او برای قربان خط و نشون میکشه که از گل نازکتر به سوجان نگه قربان میگه چشم عمو جان راسیتش یه موضوعی هست که نمیدونم بهتون بگم یا نه! اسفندیار میگه چیشده؟ به من نگی پس به کی بگی؟ قربان به دروغ شروع میکنه به اسفندیار گفتن که پدرم یه خورده دستش تنگ بود من گفتم از دوستم میگیرم که پاییز موقع برداشت محصول ها بهش پس بدم اونم خیلی خوشحال شد.
حالا که پولو دادم به پدرم و خرجش کرده دوستم دبه کرده و پولو میخواد من نمیدونم به پدرم الان بگم میدونم خیلی بهم میریزه نمیدونم چیکار کنم! اسفندیار میگه مگه من مردم؟ سپس بهش پول میده که قربان خوشحال میشه و میگه پاییز بهتون پس میدم و از اونجا میره. او پیش اسکندر پدرش تو قهوه خانه رفته او بهش میگه اسفندیار چی میگفت؟ قربان میگه هیچی همون حرف های همیشه که درسشو بخونه دانشگاه بره! اسکندر میگه نزدیکترین دانشگاه به اینجا گیلانه ببین میتونی از پس خرج و مخارجش بر بیای!؟ قربان میگه بزار اون عقد سر بگیره ببین من چه سوجانی بسازم یه کاری میکنم که وقتی صداش کردم تو ۱۰۰تا سوراخ موش پنهون بشه!
اسکندر میگه هرچی گفتی همینجا خاک میکنی و دیگه از این حرفا نمیزنی! نصیر حرفاشونو میشنوه و جا میخوره از همچین حرف هایی. قربان از اونجا میره پیش ناصر و پرویز و بهشون میگه که اومدم پولتو بدم سفته هامو پس بگیرم پرویز قبول میکنه و میگه پولو ار کجا آوردی؟ او میگه از یه دوست، پرویز بهش میگه امشبو ولی من قرار بازی گذاشتم امشبو بیا آخرین شب باشه که قربان قبول میکنه و میره . پرویز به ناصر میگه امشب کارشو میسازم و میره.....
نظر شما