خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال سوجان

غلام سهراب را با خودش میبره سر زمینی که بهش گفته بود باهمدیگه شریکی بخرن. جاوید به بهونه دیدن فرانک همش تو قهوه خانه نصیر هستش و لوبیا میخوره نصیر بهش میگه این همه خوردی دل درد میشیا! سپس از اونجا میره، فرانک میره پیش جاوید و باهمدیگه میگن و میخندن جاوید بهش میگه که چه خوب شد که اومدی اینجا. سهراب به غلام میگه من باید با اوستا اسفندیار مشورت کنم ببینم چی میگه شاید با خود اوستا خریدم غلام میگه نه نمیشه یا تنها خودت میخری یا با من دور اسفندیارو خط بکش! سهراب میگه خیلی خوب نمیخواد واسم خط و نشون بکشی من باید فکر کنم و برمیگردن. نصیر میبینه جاوید هنوز داره لوبیا میخوره که میره پیشش و میگه تو ۴ کاسه لوبیا خوردی! حالت بد میشه! صدای دعوای شهین بلند میشه که همه میرن ببینن چی شده. شهین با عصبانیت میره سراغ خسروخان و میگه ایشون اینجا چیکارن؟

خسروخان میگه بگو چیشده شهین جان اصل مطلبو بگو شهین میگه مگه این کارمند نیست؟ نظافت میکنه به کارهای مهمان خانه رسیدگی میکنه؟ با اجازه کی رفته انقدر ملحفه خریده؟ مرضیه میاد و میگه نه مشکل شهین خانم این دختر بدبخت من نیست مشکل ماییم که نمیخواد ما اینجا باشیم من از اولم راضی نبودم که اینجا پیش شما باشیم خسروخان دستور بدن ما از اینجا میریم! خسرو میگه شهین جان لطفا با مرضیه کار نداشته باش دیگه چیکار داری؟ شهین میگه من مشکلم مگه اینه؟ من همچین چیزی گفتم؟ انیس میگه نه شهین خانم از دست من ناراحته بهم گفتن تو اینجا چیکاره ای گفتم من مدیر اینجام بعد از دستم عصبی شدن و گفتن با اجازه کی این همه ملحفه خریدی؟ 

گفتم از خسروخان دستور گرفتم شهین جا خورده و تو صورت خودش میزنه و میگه تو اینجوری گفتی؟ واقعا اینجوری گفتی؟ سپس رو به خسرو میگه دستشو زد به کمرش چشماشو از حدقه زد بیرون صداشو. انداخت تو گلوش گفت من مدیر اینجام یعنی چی؟ یعنی به تو ربطی نداره دهنتو ببند! انها باهم بحث میکنن که خسروخان به شهین میگه آروم باش و شهین از اینکه خسرو باهاشون اصلا دعوا نکرد ناراحت میشه و با چشمان اشکی از اونجا میره خسروخان و ستاره دنبالش میرن. سهراب غلام را به روستا برده و به جاوید میگه سوار بشه تا برن پیش اوستا. سوجان برای پدرش اسفندیار غذا برده و اونجا وقتی میبینه جاوید نیست میره کاه گل درست میکنه. تو مسیر سهراب و جاوید کنار آب وایمیستن و شروع میکنن به شستن موتور جاوید به سهراب میگه من زن میخوام سهراب جا میخوره و میگه چی؟ جاوید میگه من زن میخوام! میخوام پدر بشم!

سهراب میگه این حرفو به کسی دیگه ای نگیا! اگه بگی میزارم میرم دیگه هم نمیتونی منو ببینی! خسته شدم دیگه! جاوید میگه واقعا میری؟ سهراب تأیید میکنه و میگه آره میرم جاوید بهش میگه تو توی دست های من بزرگ شدی من میخوابوندمت ولی الان با یه زن گرفتنم میخوای بری؟ سهراب سعی میکنه با آب بازی دلشو بدست بیاره و بخنده که موفق میشه. آنها وقتی میرسن پیش اوستا غلام صورتشو پوشونده و با تفنگ به دست اسفندیار شلیک میکنه و فرار میکنه اونا حسابی میترسن و سهراب میره تا گیرش بندازه اما موفق نمیشه. انها دستشو میبندن و سریع میرن به درمانگاه. بعد از پانسمان میرن کلانتری و اونجا بهشون ماجرارو میگن و گزارش میدن آنها از اسفندیار میپرسن که اخیرا با کسی دشمنی نداشتی؟ دعوایی نکردی؟

سهراب و اسفندیار بهم نگاه میکنن و ذهنشون میره سمت خسروخان ولی اسفندیار میگه نه کسی نیست و از اونجا میرن که سهراب ازش میپرسه چرا بهشون خسروخان را نگفت اسفندیار میگه اون همچین کاری نمیکنه و میرن. قربان رفته به مدرسه و کارنامه خودش و سوجان را میگیره سپس از همونجا یکراست میره به خونه عمو اسفندیارش. آنها در حال صبحانه خوردنن که قربان به اونجا میره و سلام و احوالپرسی میکنه. اسفندیار ازش میپرسه چیشد؟ قبول شدی؟ قربان ازش میپرسه من یا سوجان؟ اسفندیار میگه سوجان که قبوله میدونم تو بگو ببینم قبولی یا نه؟! قربان میگه راسیتش من قبول شدم عمو جان ولی سوجان تجدید آورده. آنها شوکه میشن که قربان میگه اونم نه یه درس سه تا! سپس رو به سوجان میگه واسم سواله چجوری؟

اسفندیار جا خورده و از اونجا میخواد بره که مادرجون بهش میگه بشین سرجات افتاده که افتاده دوباره بلند میشه سوجان از اونجا میره. قربان میگه من برم با خانواده حرف بزنم برای مراسم عقد و عروسی چون پاییز سربازی باید برم زمان زیادی ندارم و میره. اسفندیار میره پیش سوجان و ازش میپرسه ماجرا چیه او میگه که میخوام درس بخونم نمیخوام ازدواج کنم الان اسفندیار بهش میگه اگه دلت با قربان نیست بهم بگو اصلا به قول و قرار ما کاری نداشته باش سوجان میگه نه اینجوری نیست  من میخوام هم درس بخونم هم شما آبروتون نره اسفندیار میگه تجدید لازم نبود میومدی به خودم میگفتی رک و راست! سوجان بعد از کمی حرف زدن با پدرش از اونجا میره....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه