خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال سوجان
جاوید کارش شده رفتن به قهوه خانه و خوراک لوبیا خوردن به بهونه دیدن فرانک. آنها باهمدیگه نشستن و حرف میزنن و جاوید میگه که من میخوام ازدواج کنم دیگه باید عروسی بگیرم فرانک میگه میخوای ازدواج کنی؟ او تایید میکنه که فرانک به نشانه قهر پشتشو میکنه که جاوید بهش میگه چرا قهر کردی؟ داماد منم عروس تویی! فرانک خوشحال میشه و برمیگرده جاوید میگه مامانم واسه عروس من النگو گذاشته کنار به اوستا هم میگیم یه خونه بزرگ واسمون میسازه میریم اونجا زندگی میکنیم. سپس جاوید از پنجره سرشو میبره بیرون و از سهراب میپرسه که کی ازدواج میکنی؟ سهراب میگه باز شروع نکن جاوید خسته ام! تا میام یکم آروم بشم دوباره بحث ازدواجو پیش میکشی!
جاوید میگه خوب چیکار کنم خودت گفتی هروقت ازدواج کنی بعد من میتونم اردواج کنم! اسفندیار بهش میگه شما هروقت یکیو پیدا کردی بیا اینجا بهمون بگو من قول میدم راضی میکنم تا بریم واست خواستگاری جاوید قبول میکنه و میره. اسفندیار به سهراب میگه خوب چیکار داری با زن گرفتنش؟ سهراب میگه آخه اوستا کی به این زن میده؟ من خودشو به زور جمع میکنم چجوری میخواد یکی دیگه رو جمع و جور کنه؟ اسفندیار میگه اینجوری نگو همان موقع از پنجره جاوید. فرانک بیرون میان و جاوید میگه این عروس منه اونا با دیدن فرانک جا میخورن و سهراب میخواد جاویدو دعوا کنه که او از اونجا با فرانک دعوا میکنه اسفندیار سهراب آروم میکنه که سهراب بهش میگه اصلا من اگه راضی باشم پدربزرگ فرانک آقا نصیر اجازه نمیده!
اسفندیار میخنده و میگه ببینیم قسمت چیه. قربان رفته پیش سوجان و باهاش حرف میزنه و میگه به اون حرفت خیلی فکر کردم که بهم گفتی اگه دوست دارم بندازم عقب عقد و عروسیو اومدم بگم باشه فقط واسه اینکه بهت ثابت کنم که چقدر عاشقتم قبول میکنم من میرم سربازی و وقتی برگشتم باهمدیگه ازدواج میکنیم سوجان خوشحال میشه. بعد از کمی حرف زدن قربان میره پیش پرویز و ناصر و باهاشون دعوا میکنه که چرا به پدرم گفتین که قمار میکنم و آدرسو دادین تا بیاد اونجا؟ پرویز میگه مگه دیوونه ام که من بگم نون خودمونو آجر کنم؟ قربان باور نمیکنه و در آخر واسشون خط و نشون میکشه که برین دعا کنین راست گفته باشین وگرنه ببینین من چیکار میکنم!
سپس از اونجا میره که انیس میره پیش پرویز و ازش میپرسه فهمیده بود که من گفته بودم به آقا اسکندر؟ او میگه نه و آرومش میکنه که نترسه. پرویز به ناصر میگه حواست به انیس باشه که دردسر درست نکنه ناصر قبول میکنه و میگه من حواسم به انیس هست ولی باید پدرتم حواسش باشه که انیس واسه اونم دردسر درست نکنه! پرویز دوباره ازش میخواد چرت و پرت نگه و میره. اسکندر رفته پیش اسفندیار و بهش میگه میخوام چیزی بهت بگم اما ازم نپرس چرا و چیشده که نمیتونم بهت بگم ما امشب میایم خواستگاری ولی تو به قربان میگی که باید بری سربازی حتما بعد ازدواج کنین اسفندیار میگه خوب چرا؟ اگه چیزی شده به منم بگو! اسکندر میگه نپرس چیزی نیست تنبیهش کردم و میره.
سوجان وقتی میره خونه بهشون خبر رفتن قربان را به سربازی میده که مراسم بیوفته بعد از اومدنش مادر هوا میگه آخه الان؟ وقتی رفتیم خرید عروسی هم انجام دادیم؟ خوب الان فکر میکنن مشکلی چیزی بوده آبرومون میره! سوجان میگه چرا آبرومون بره؟ اگه قرار کسی آبروش بره قربانه نه ما! مادر هوا میگه اونا خانواده پسرن چیزی نمیشه طرف دختر همیشه زشت میشه واسش! سوجان میگه که من آخه قبل از ماجرای خواستگاری باهاش حرف زده بودم و گفته بودم که اگه دوستم داری و میشه بندازیم یه سال عقب تا واسه کنکور آماده بشم اونم الان قبول کرده مادرهوا میگه خوب از اول اینو بگو و خوشحال میشه و میگه پاشو پس بریم که کلی کار داریم شب خواستگاریه و میرن.
شب خانواده قربان میان و سوجان و قربان انگشتر دستشون میکنن و نشون شده همدیگه میشن. جاوید سرخود رفته النگوهای مادرشو برداشته و داده به فرانک مادر جاوید فکر میکنه دزدیدن که بهم ریخته که سهراب از طاهر جاوید میفهمه که او برداشته و آنها قضیه را میفهمن سهراب سرزنشش میکنه که چرا برداشته بدون اجازه؟ او به مادرش میگه مگه النگو واسه عروس من نذاشتی؟ خوب دادم بهش دیگه مادرش میخنده و قبول میکنه و قربون صدقه اش میره که میخواد داماد بشه. مادر فرانک مینا با دیدن النگوها میگه از کجا آوردی؟ فرانک میگه که جاوید داده آخه عروسشم مینا جا میخوره و شوکه شده. سهراب به جاوید میگه الان وقته درو کردن محصوله بزار انجام بدین تموم که شد میریم خواستگاری باشه؟ او قبول میکنه....
نظر شما