در قسمت ۱۷ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۷ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۷ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۱۷ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
شب هنگام حکیم آموزش خواندن و نوشتن را با شاهک از حروف الفبا و آشنا شدنش با حروف شروع کرده. فردای آن روز حکیم شاهک را به بازار میبره و از دور مغازه مهیار را بهش نشون میده و بهش میگه باید بری اونجا و ازش معذرت خواهی کنی حکیم بودن باید بخشش را بلد باشه تو به کسی که با محبت به فرزندی گرفته بودت پشت کردی و رفتی سمت دشمنش اینو باید قبول کنی که مهیار تو رو برای پولدار کردن به فرزند خواندگی نگرفته! حکیم باید دلش صاف و پاک باشه شاهک میگه من دلم باهاش صاف صافه اما حکیم ازش میخواد تا بره به مغازه پیش مهیار. او وقتی مغازه میره مهیار با دیدنش لبخند میزنه و آغوشش را باز میکنه آنها همدیگرو در آغوش میگیرند.
مامورهای داروغه میرن سراغ شاه محمود و بهش میگن در میدان دردشت تمام باربرها را جمع کن از طرفی سراغ مهیار هم میفرستند تا او هم به اونجا بره مهیار با شنیدن این حرف میگه خدا به اسحاق رحم کنه یحتمل میخواهند شلاق بزنن بهش شاید هم جزای سنگینتر! و با شاهک به طرف میدان دردشت راهی میشن. خاتون و مارچا پیش هم هستند که خاتون ازش درباره قیاس بیک میپرسه و ازش میخواد تا کمی بیشتر بهش فکر کنه و از قیاس بیک تعریف میکنه و میگه مرد خیلی خوب و محترمیه نباید احساس و کار را به همدیگه ربط بدیم مارچا باهاش صحبت میکنه و بهش میگه که دیگه کامل از چشمم افتاد یه کار ازش خواسته بودم برای تو انجام بده این برای من اصلاً دید خوبی نداره! خاتون ازش میپرسه که کسی هست که مهرش به دلت باشه؟
مارچا میخواد صحبت کنه که همون موقع همسر اسحاق با عجله میاد و میگه اسحاقو دارن میبرن به میدان دردشت اگه اعدامش کنن من بیچاره میشم! آنها تصمیم میگیرند به اونجا برن تا هر کاری که میتونن بکنن که جلوی این کار را بگیرند، آنها سریعاً به طرف میدان دردش راهی میشن. همه جمع شدن و داروغه بعد از کمی حرف زدن جلوی همه به مردم میگه که شاه کلانتر شاه محمود را عزل و برکنار کرده او جا میخوره که داروغه میگه تو کلانتر شدی تا امور باربرها را سر و سامان بدی و به مشکل نخورن یا جلوی کار کردنشونو بگیری و نونشونو آجر کنی؟ سپس لباس و کلاه را ازش میگیرن. او به مردم میگه که شاه دستور دادند که از خود باربرها بپرسم که کیو میخوان کلانتر کنن یکی از باربرها میگه کی بهتر از خود اسحاق که از همه با تجربهتر و همه مارو میشناسه و میدونه که کدوممون از چه کاری برمیایم بعد از این همه سختی کشیدن حقشه که به کلانتر بودن برسه.
رای میگیرند و طبق اکثریت مردم اسحاق برای کلانتر محله دردشت انتخاب میشه. لباس کلانتر و کلاه را روی سر اسحاق میزارن و او حسابی خوشحال میشه و مردم بهش تبریک میگن. خاتون تو میدان دردشت متوجه نگاههای مارچا به مهیار میشه و تو خودش میره. داروغه وقتی به خانهاش برمیگرده با دیدن کلانتر مقصود بیک به سمتش میره و سیلی تو صورتش میزنه و بهش میگه تو خجالت نکشیدی جوری جوسازی کردی که انگار جونور به محلههای دیگه هم حمله کرده تا از سر خودت باز کنی بگی که جونور فقط تو محل تو نمیگرده؟ هرچه سریعتر اون جونور رو گیر بنداز و برو شهرو آروم کن وگرنه هرچی ببینی از چشم خودت میبینی! مقصود بیک با عصبانیت از اونجا میره. خاتون میره به خانه مهیار و باهاش درباره مارچا صحبت میکنه.
او از مارچا تعریف میکنه و از مهیار میخواد تا بهش فکر کنه و میگه چه کسی بهتر از شما برای مارچا بیگوم مهیار جا میخوره و میگه من بعد از فوت مادرم دیگه دل و دماغ زندگی کردن هم ندارم اگه شاهک نبود الان سر گذاشته بودم به بیابون منو چه به ازدواج و مارچا! خاتون از اونجا به خانهاش میره و پیش آشپزش گلگی میکنه که نگفت حداقل دربارش فکر میکنم رک و راست گفت منو چه به ازدواج و مارچا! اگه الان مارچا حرف دلشو رک و راست بهم بگه من چی بگم؟ بهش بگم رفتم باهاش صحبت کردم آب پاکی ریخت رو دستم؟
آشپزش ازش میخواد تا دقیقاً حرفی که بهش زده را بگه او با شنیدن حرفهای مهیار از دهان خاتون میگه به نظرم منظورش این بوده که کس دیگهای زیر سر داره که دلش باهاشه مردها برای کسی الکی خودشونو به دردسر نمیندازن مهیار منتظر تا شما یه چی ازش بخواین تا بدون فکر کردن به عواقبش انجامش بده به نظرم از شما خوشش میاد خاتون فکرش درگیر میشه. اکبر و مراد شبگردهایی که به کمک مهیار کار و کاسبی راه انداختن رفتن پیش مهیار و میگن به خاطر لطفی که بهمون کردی تصمیم گرفتیم با خاتون همکاری کنیم اما با سود خیلی کم و قیمت پایین تا ما هم بتونیم پارچهها را بگیریم و کارمونو راه بندازیم آنها میرن پیش خاتون و باهاش درباره این موضوع صحبت میکنن اما خاتون راضی نمیشه زیر قیمت پارچههاشو بده...
نظر شما