خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال سوجان
انیس رفته پیش خسروخان تا حقوقشو بگیره او بهش میگه من به شما ۵۰۰ میدم ولی اینو به کسی نگو بگو همون ۱۵۰ میدم بهت من میخوام حقوق یه کارمندو بهت بود به جای کارگر او تشکر میکنه و اجازه میگیره که بره گردنبندی که واسش خریده بوده را بفروشه خسروخان میگه بفروش ولی چیز گرون نخر مردم حسودن! انیس میگه نه میخوام پولش کنم خسروخان میگه باشه یه روز میبرمت شهر بانک حساب باز کنی راحت پولاتو بزاری اونجا این رخت عزا را هم از تنت باید دربیاریم سپس ازش میخواد تا حواسش به شهین خانم باشه حالش زیاد خوب نیست روز به روزم داره بدتر هم میشه. انیس میگه به خدا روزی ۱۰ بار بهشون سر میزنم خیالتون راحت باشه. غلام با خسروخان حرف میزنه و میگه از کی تا حالا کدخدا بودنو مردم انتخاب میکنن؟
خسروخان میگه اگه مردم انتخاب کنن به حرفشم گوش میدن! غلام کلافه و عصبی میشه و میگه باید یه کاری کنم اسفندیار از چشم مردم بیوفته. ستاره رفته پیش سوجان و بهش میگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم با مردان اینجوری مادرم حالش بهتر میشه و روحیه اش درست میشه سوجان میگه اگه این تصمیمو گرفتی باشه مردان هم پسر خیلی خوبیه ولی این نظر منه میدونی که تا باهاش زندگی نکنی نمیتونی بفهمی واقعا خوبه یا نه سپس میگه خوب من برم سریع به بهاره خبر بدم که بدونه ستاره میگه الان نه خیلی زوده! بزار حداقل فردا سوجان میگه تا تنور داغه باید بچسبونی معلوم نیست تا فردا نظرت چی میشه سپس درو بار میکنه که میبینه انیس و بهاره پشت در وایساده بودن.
آنها میرن به داخل و کل میکشن و تبریک میگن بهش. فردای آن روز غلام جلوی قهوه خانه داد میزنه و میگه موتورمو دزدیدن! و با گروهبان رفته اونجا و میپرسه کسی ندیدتش؟ آنها میگن نه غلام میپرسه صدای روشن شدنشو هم نشنیدین؟ اونا میگن نه غلام با عصبانیت میگه باید تک تک خونه هارو بگردین تا پیدا بشه نصیر میگه این کارها چیه؟ خجالت بکش! سهراب میگه این وصله ها به افراد تو روستا نمیچسبه مگه تاحالا دزدی شده که احتمال میدی موتورتو کسی دزدیده باشه؟ غلام با عصبانیت میگه مگه نمیگی کار کسی از افراد ده نیست؟ باشه مأمورها کار خودشونو میکنن نگرانی نداره که! سهراب با کلافگی از اونجا میره. مأمورها تمام خانه هارو میگردن و میرسن خونه اسفندیار. سوجان جلوشونو میگیره و میگه اینجا چخبره؟
غلام میگه اومدن خونه را بگردن! سوجان جلوشونو میگیره و با غلام دعوا میکنه و میگه تو میخوای بگی به آقاجون من شک داری؟ آنها باهم کمی کل کل میکنن که سوجان میگه خودم میرم آقاجونمو صدا میکنم همینجا وایسین! سپس میره به پدرش میگه قضیه رو که آنها جا میخورن و با سهراب میرن پیش غلام. اسفندیار بهش نیگه تو به من شک داری؟ غلام میگه نه من مثل چشمام بهتون اعتماد دارم ولی خونه همه رو گشتیم بدتون نمیاد مردم بگن خونه همه ی مارو گشتن جزو اسفندیار!؟ او با کلافگی میگه بگردین. آنها انبارو میگردن که موتورو اونجا پیدا میکنن انها شوکه میشن و گروهبان از اسفندیار میپرسه این چیه؟
او میگه نمیدونم سهراب میگه معلومه دارن واسه اوستا پاپوش درست میکنن من فقط بفهمم زیر سر کیه خودم به حسابش میرسم! غلام میگه آره منم باهاش موافقم یکی میخواسته پاپوش درست کنه واسه آقا اسفندیار من موتورو بردارم برم شکایتیم ندارم اما گروهبان میگه هرچی هست تو پاسگاه! سوجان از راه میرسه و میگه دست به موتور نمیزنین! همینجا میمونه من باید بفهمم کار کی بوده خواسته برای آقاجون من پاپوش درست کنه! من پدر دوستم تو شهر تو این کاره مأمور انگشت نگاری میاد صورت جلسه میکنه تا بفهمیم غلام استرس گرفته و چیزی نمیتونه بگه. تو قهوه خانه نصر و بقیه از شجاعت و باسواد بودن سوجان تعریف میکنن که چجوری اون غلامو سرجاش نشوند. خسرو غلامو سرزنش میکنه که چرا با آبروش بازی کرده این چه نقشه ای بوده که کشیده!
او میگه بهش حسودیم میشه آخه. خسروخان رفته به پاسگاه و جلوی بقیه غلامو واسه این کارش سرزنش میکنه و میگه این چه کاریه که کردی؟ مگه تا الان کسی بدی دیده از اسفندیار؟ سپس از گروهبان میخواد تا اسفندیارو آزاد کنه بره اما او میگه من کاری نمیتونم بکنم قانون واسه همه یکسانه! اسفندیار میگه من مشکلی ندارم آقا و شبو اونجا میمونه. سهراب و جاوید واسش غذا بردن تا اونجا غذا بخوره با گروهبان. گروهبان میگه شما برین خونه با ضمانت خودم اما اسفندیار میگه نه میمونم امشبم شبی واسه خودش خوش میگذره!
بعد از چند دقیقه خسروخان با ناصر و نصیر و غلام به اونجا رفتن تا جلوی انگشت نگاری را بگیرن و میگن یه مشکلی پیش اومده و تقصیرو میندازن گردن نصیر او میگه ناصر موتورو تازه خریده بود من بردم یه دوری بزنم افتادم زمین ترسیدم ببرم به خودش بدم آوردم اونجا گذاشتم تا فردا بشه ببرم شهر تعمیرش کنن که این اتفاق افتاد! اونا کلافه شدن و از اونجا میرن. سهراب بهش میگه چرا نگفتیم زیر سر خسروخان بوده؟ اینا همش بازی بود! اسفندیار میگه میدونم واسه اینکه اون خسرو منو ببره زیر منت خودش و با عصبانیت میرن....
نظر شما