خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال سوجان
قربان وقتی میخواد دوغ ببره برای بخشدار کل پارچ دوغ را روی او خالی میکنه که عصبانی میشه و سیلی تو گوشش میزنه و میگه داری چیکار میکنی؟ پرویز و ناصر با خودشون قربانو از اونجا میبرن ناصر میبرتش تو یه اتاقک چوبی و ازش میخواد تا آخر مراسم اونجا بمونه تا آبها از آسیاب بیوفته! یه آب اونارو از دور میبینه و میره پشت در و با قربان حرف میزنه و میگه از دور حواسم بهت هست زیادی با ناصر و پرویز دلخور شدی رفاقت با اینا آخر و عاقبت نداره ازشون فاصله بگیر! قربان باهاش دعوا میکنه که تو کس هستی که واسم بزرگتر بازی درمیاری!؟ برو رد کارت سهراب میگه تو واسم اصلا مهم نیستی اصلا هم قد و قواره من نیستی که بخوام باهات هم کلام بشم. فقط دلم برای اوستا و دخترش میسوزه قربان ازش میخواد از اونجا بره.
سوجان سهرابو میبینه و ازش میپرسه که قربان کجاست ندیدیش؟ او میگه چرا ولی بهتره از من نشنوی چیشده و جای قربانو میگه تا بره اونجا از خودش بپرسه. سوجان میره اونجا و ازش میپرسه که چیشده؟ نه بهم گفتی پول طلارو از کجا آوردی نه گفتی پول تو کیف ستاره رو از کجا آوردی الانم که انگاری بالا یه اتفاقی افتاده بگو ببینم چیشده؟ او ماجرارو تعریف میکنه و میگه میترسم به گوش عمو اسفندیار برسه سوجان با شنیدن ماجرا میگه خداکنه به گوش پدرم نرسه ای کاش به گوش خودمم نمیرسید! و از اونجا میره. پرویز و ناصر میرن تو اون اتاقک و با قربان دعوا میکنه و میگه باید امشب با اونا بازی کنی با پول من اگه باختی که هیچ اگه نباختی ۱۰٪ میدم فقط بهت که هم اون حساباتو صاف کنی هم به خاطر آبروریزی که بالا راه انداختی و آبروی پدرمو بردی! قربان میگه من بازی نمیکنم واسه کسی بهم پول قرض بده دیشب شک داشتم که اونا دست منو دیده بودن و تقلب کردن الان مطمئنم دیگه امشب دستشونو همون اول رو میکنم!
پرویز میگه اگه مثل دیشب شد چی؟ او میگه فقط به یه شرط قرض میدم دو برابر پولش سفته میگیرم! قربان قبول نمیکنه اینجوری و میگه من بازی نمیکنم و میخواد بره که پرویز میگه مگه دست توعه؟ اگه پاتو از اینجا میخوای بزاری بیرون ۱ دقیقه حرفهای منو گوش کن بعد برو اول میرم همه چیزو به سوجان و اسفندیار پدرش میگم آبروتو میبرم بعد میرم همه جیزو کف دست اسکندر میزارم بعدشم سفته هاتو میزارم اجرا داغ سوجانو رو دلت میزارم! قربان برمیگرده با عصبانیت و بهش حمله میکنه اونا باهم درگیر میشن. سر و صورت همدیگرو خونی میکنن. سپس قربان از اونجا میره تو رودخانه تا ردهای خون پاک بشه سهراب و جاوید رفتن واسه ماهیگیری که با دیدن قربان جا میخورن و میگن تو اینجا چیکار میکنی؟ دیوونه شدی تو این هوا رفتی تو آب؟ چیشده؟ قربان میگه مشکلات من یکی دوتا نیست ولی یکی از اونا خود تویی! سهراب بعد از کمی کل کل کردن با جاوید از اونجا میرن.
فردای آن روز قربان وقتی به خانه میره اسکندر باهاش دعوا میکنه و میگه کجا بودی؟ تا نگی کجا بودی چیکار میکردی حق نداری پاتو داخل بزاری! قربان میگه به خاطر سوجان که میترسم از دستش بدم سر گذاشتم به کوه و بیابون! مادرش به اسکندر میگه که مگه چیشده؟ اسکندر میگه همه جا پر شده و بهم میگن که پسرت با پرویز و ناصر بر خرده! میدونی اونا چیکار میکنن؟ به خدا اگه واقعیت داشته باشه اولین کسی که با این ازدواج مخالفت میکنه و جلوشو میگیره خود منم! قربان میگه مشکل منم همینه من میترسم از دستش بدم وگرنه با پرویز و ناصر چیکار دارم من؟ اسکندر میگه چرا نمیفهمی؟ بعد از اتمام امتحانا باهم عقد میکنین تموم میشه دیگه چرا انقدر زبون نفهمی تو؟ قربان میگه اگه اون دانشگاه قبول بشه من نه چی؟ اسکندر با عصبانیت میگه به جای این کارها بشین درستو بخون تا تو هم قبول بشی!
قربان با بغض میگه فقط دلم میخواد از دستش بدم اون موقع دیگه واقعا منو تو دشت و کمن باید پیدا کنین و میره. مادر قربان به اسکندر میگه برو با اسفندیار حرف بزن ببین پسرمون به چه روزی در اومده! میترسم دیوونه بهش با این حالش چجوری درس بخونه آخه! اسکندر میگه تو برو دعا کن که فقط مشکلش سوجان باشه! و از اونجا میره. قربان میره پیش پرویز و میگه بازی میکنم ولی با دوتا شرط یکی اینکه ۳۰٪ از برد مال من باشه دوم اینکه کسی نباید بفهمه که ازتون واسه چی قرض کردم احتمالا سوجان میاد ازتون بپرسه پرویز میگه نه و باهم بحث میکنن. قربان با سوجان تو جنگل قرار میزارن و باهم حرف میزنن قربان بهش میگه که اون پولی که دادم بهت واسه پرویز بود و ماجرارو تعریف میکنه سوجان عصبانی میشه که قربان میگه نتونستم ناراحتیتو ببینم گفتم بعدا بهش پس میدم اگه نتونستم فصل برداشت که بشه با سودش میدم بهش سوجان میگه سود؟ و با عصبانیت ازش میخواد از اونجا بره....
نظر شما