خلاصه داستان قسمت ۹ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۹ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۹ سریال سوجان
خسرو خان میفرسته تا سهرابو بیارن. او درباره خانه کاه گلی که باید بسازه حرف مینزه که چقدر زمان میبره سریع میخواد آماده بشه! سهراب میگه خانه کاه گلی زمان بره ولی میتونم یه اتاقک چوبی فعلا بسازم که کارتون راه بیوفته تا خونه کاه گلی درست بشه سپس بهش پول میخواد بده که سهراب میگه این واسه چیه؟ خسروخان میگه بزار پای اضافه کاری که وایمیستی سهراب میگه ممنون همون پولی که باهم طی کردیم کافیه. خسروخان بهش میگه بریم شهر من باهات اونجا کار دارم حرفها دارم باهات! قربان میره پولی که تونسته بود جور کنه را میده به پرویز و میگه بیا این قرضتو بگیر سفته های منو بده پرویز میگه مگه نمیخوای بازی کنی امشب؟ او میگه نمیخوام نه نظرم عوض شده پولتو بردار سفته هامو بده. ناصر میاد و با پرویز اونو راضی میکنن به بازی شب قربان قبول میکنه و میره. شب وقت بازی فرا میرسه و قربان میبره بازیو. مادر هوا به مادرجون میگه واسمون قصه میگی؟
او قبول میکنه و شروع میکنه به گفتن ادامه داستان "بعد از اینکه بانو تو گوش بچه اذان گفت میده به پدرش و او میبره پیش همسرش. بانو به امیر میگه باید برگردیم دیگه بچه هم به سلامتی به دنیا اومد ما اگه برنگردیم خان پدرانمونو میکشه! یه بلایی سرشون میاد تو اون انبار زغال سنگ! امیر میگه چجوری آخه؟ تو ناموس منی! نمیدونی برگردیم اون خان چیکار میکنه؟ بدبخت میشیم! فکر نکن به خاطر جونم برنمیگردم! یادت نیست پدرت بهم چی گفت؟ ازم قول گرفت که ازت مراقبت کنم نزارم بلایی سرت بیاد اونوقت چجوری برگردیم اونجا؟! بانو میگه خان به تو رحم نمیکنه! تو نیا من خودم تنهایی برم! امیر عصبی میشه و میگه ببخشید این کلاه بی غیرتی زیادی واسه سرم گشاده!
بعد از چند دقیقه حاجی صاحب اونجا میاد و بهشون میگه که ادم های خان همه جا هستن منم الان از در پشتی اومدم سریع باید برگردم تا کسی شک نکرده! شما فعلا همینجا باید بمونین تا آبها از آسیاب بیوفته و راحت برین از اینجا! آنها اونجا سعی میکنن وقت بگذرونن تا زمان واسشون بگذره. فردای آن روز حاجی به اونجا میاد و بهشون خبر میده که راه ها امنه میتونین دیگه برین انها خوشحال میشن. فردای آن روز مادر هوا و سوجان از خواب بیدار میشن که مادر هوا به مادرجون میگه این بهترین خوابی بود که این اواخر داشتم! سوجان تأیید میکنه و میگه آره انقدر محو داستان شده بودم که وسطاش خوابم برد! رعنا از خواب پریده و میگه وای دیرم شد! موقع خروس خون با دوستام تو میدون قرار داشتم! و حسابی بهم ریخته واسه دیرکردش که سهراب میگه بیا صبحانه بخور عموجون با موتور میرسونمت!
قربان پولایی که داشت به همراه پولی که شب گذشته برده بود را میده به پرویز و میگه سفته هامو بده! پرویز میگه با این پول میتونی یه پیکان جوانان قرمز آلبالویی بخری! و سعی میکنه تا مخشو بزنه و سفته هاشو نگیره ازش. سپس میگه میخواد همین دیشبمه بازم بازی کنه اما اینبار با ۲۰ هزارتا میخواد بیاد وسط! قربان جا میخوره که پرویز میگه بیا یه کاری کنیم تو با پول های من برو بازی چه ببازی چه ببری من بهت ۵ هزارتا میدم قربان میگه من باید درباره اش فکر کنم بعدا بهت خبر میدم. خسروخان کنار انیس وایساده و ستاره با شهین مادرش اومد و میگه که میخواد بره شهر برای خرید شب عید تا هم اجازه بگیره هم پول. خسروخان اول بهش کمی پول میده که ستاره میگه همین آقاجون؟ این که نمیشه باهاش چیزی خرید! او یه باند رول اسکناس بهش میده تا بره هرچی میخواد بخره ستاره خوشحال میشه و با انیس سوار اتوبوس روستا میشن که برن سمت شهر.
آنها اول میرن پیش سوجان و بهش میگن فقط حاضرشو بریم شهر واسه خرید نه و ناله کردن هم نداریم! سوجان میگه مردمو تو اتوبوس معطل من کردین؟ انیس میگه دربست گرفتن فقط واسه خودمون! سوجان میگه اما من که کار دارم٬ ستاره و انیس ازش میخوان تا بهونه نیاره او میره داخل تا از مادرجون هم اجازه بگیره او بهش کمی پول میده و میگه اگه از چیزی خوشت اومد بخر واسه خودت او قبول میکنه و با دوستاس راهی شهر میشن. اونا میرن به یه طلافروشی و ستاره گردنبندهای مختلفیو واسه خودش امتحان میکنه و در آخر از یه گردنبند سنگین خوشش میاد که میخره سپس میزاره تو کیفش و به سوجان میده تا نگهش داره.
او در حال تست کردن یه گردنبدن دیگه ست که سوجان کیفو میزاره روی کاپوت ماشین و وقتی انیس صداش میزنه تا از پشت ویترین چیزیو بهش نشون بده سوجان کیفو روی کاپوت ماشین جا میزاره یه نفر سریع از اونجا می دود و کیفو میدزده. آنها دنبال دزد میدون و داد میزنن که کسی نمیتونه جلوشونو بگیره و او فرار میکنه ستاره میاد بیرون و میگه چیشد؟ سوجان گریه میکنه و میگه تقصیر من بود ببخشید کیفو دزدید رفت! قربا از دور اونارو نگاه میکنه ولی نزدیک نمیره....
نظر شما