خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال سوجان

دخترها رفتن تو مینی بوس نشستن تا برگردن به روستا سوجان سر درد گرفته و حالش خوب نیست و مدام خودخوری میکنه ستاره ازش میخواد ناراحت نباشه کاریه که شده به پدرش میگه یکی مثل اونو واسم بخره ناراحت نباش دیگه! همان موقع قربان میاد تو مینی بوس و به سوجان میگه میای عقب یه لحظه باهات حرف بزنم؟ آنها به عقب مینی بوس میرن و قربان به سوجان گردنبندی میده و میگه اینم از سر همون گردنبدیه که دزدیدن ازت و اینم سه هزار تومنیه که تو کیف ستاره بود اینارو بده بهش سوجان جا میخوره و میگه اینارو از کجا آوردی؟ قربان میگه من واست توضیح میدم همه چیزو سوجان میگه ولی این خیلی زیاده! قول میدی بهم بگی؟

او تایید میکنه و میگه من قول میدم همه چیزو واست بگم تو برو بده بهش فقط برگشتیم روستا به کسی چیزی نگو نزار بفهمن که دزدی شده باشه؟ و از اونجا میره. سوجان خوشحال میشه و به ستاره گردنبند و پولو میده ستاره با خوشحالی میگه پیدا شد؟ او میگه نه ولی اگه پیدا شد بیا بده به من ستاره قبول میکنه و سوجان خیالش راحت میشه. سوجان وقتی برمیگرده روستا شروع میکنه خرید هایی که کرده را به مادرجون نشون دادن سوجان واسه همه یه تیکه لباس واسه عید خریده  که مادرجون از همشون خوشش میاد و میگه چقدر قشنگن! سپس وقتی لباس خودشو میبینه خجالت میکشه و میگه من اینو بپوشم؟ نمیتونم واسه من زشته بده به مامان هوا بپوشه! سوجان میگه اذیت نکن مادرجون دیگه من واسه شما خریدم!

سپس وقتی مقاومتشو میبینه رعنا و مادر هوا را صدا میزنه تا بیان و کمک کنن تا لباسو تن مادرجون کنن. آنها میان و باهمدیگه تلاش میکنن تا مادرجون لباسو بپوشه او میگه باشه اسفندیار خونه نیست؟ هوا میگه نه نیست مادرجون میگه باشه فقط همین امشب میپوشم فقط! اونا قبول میکنن و خوشحال میشن. خسروخان وقتی انیس را میبینه میره پیشش و باهاش حرف میزنه و سپس بهش یه النگو طلا میده انیس جا میخوره و میگه این چیه آقا؟ خسروخان میگه عیدی من به تو انیس تشکر میکنه و میگه نمیتونم اینو قبول کنم! خسروخان ازش میخواد تعارف نکنه انیس میگه آخه من اصلا تا الان طلا نداشتم! خسروخان میگه اگه همینجا بمونی بازم بهت میدم انیس میگه یعنی چی آقا؟ من که اینجا دارم کار میکنم! خسروخان میگه بفهم دیگه یعنی باش فقط! و میره.

قربان رفته پیش پدرش و ازش میخواد تا شب بعد از سال تحویل برن پیش عمو اسفندیارش تا سوجان را نشون کنن حداقل تا خیالش راحت بشه اسکندر میگه بزار برم اول با اسفندیار حرف بزنم اجازه بگیرم مادرش میگه نرو حداقل تو نرو! کوچیک نکنین خودتونو قرار واسه بعد از اتمام درسش بود دیگه! قربان با عصبانیت از حس و حالش به سوجان میگه و ادامه میده که من میترسم اگه من سوجانو از دست بدم اون موقع داغ من رو دلتون میمونه! و بعد از زدن حرفاش از اونجا میخواد بره که پدرش میگه من نمیدونستم انقدر سوجانو میخوای! تو مطمئنی که سوجانم انقدر تورو میخواد؟ قربان میگه اون حتی بیشترم هست من میبینم تو چشماش! اونم راضیه! و به دروغ میگه که با سوجان حرف زده اونم قبول کرده با نشون شدن.

اسکندر میگه باشه بریم پیش اسفندیار باهاش حرف بزنیم. وقتی میرسن اسکندر باهاش حرف میزنه و  میگه که انگاری قربان و سوجان باهم حرف زدن سوجان هم راضیه مشکلی نداره روش نشده بیاد بهت بگه قربان اومده به من گفته ما که نمیخوایم عقدشون کنیم! بزار بیایم یه انگشتری بیاریم نشون هم بشن قربان هم خیالش راحت میشه اونوقت عقد و چیزهای دیگه باشه واسه بعد از امتحانات سوجان اسفندیار میگه وقتی خود سوجان راضیه و قبول کرده من دیگه چی بگم؟ باشه بیاین اسکندر سرشو میبوسه و به قربان اشاره میکنه تا بیاد جلو تا باهم چای بخورن. لباس مادرجون را تنش کردن و دخترها از دیدنش خوشحال شدن و میگن چقدر بهتون میاد و خوشگل شدین! مادرجون خجالت میکشه و نمیخوای اسفندیار ببینه که وقتی هوا میبینه اومد، اسفندیار را صدا میزنه تا بیاد لباس های تنشونو ببینه او وقتی اونارو میبینه میگه مثل اینکه همتون آماده هم شدین واسه شب فقط من غریبه بودم که بهم بگین! انها میپرسن درباره چی حرف میزنی؟

اسفندیار میگه خواستگاری! از الان حاضرم شدین! آنها جا میخورن که وقتی اسفندیار میگه حرف های اسکندر و قربانو سوجان جا خورده و مادرجون بهش میگه از پیش خودش از قصد رفته اینارو گفته! سوجان ناراحت میشه و میره تو حیاط. بقیه به تدارکات شب میرسن. سال تحویل میشه و قربان و خانواده اش رفتن اونجا، وقتی حرف خواستگاری میشه و از سوجان میخوان تا انگشترو بندازه سوجان گلگی میکنه از پدر و عموش که سرخود نباید واسه خودشون قول و قرار میزاشتن بین خودشون! مادرهوا از سوجان میخواد بره با قربان تو حیاط حرفاشونو بزنن اونجا قربان سعی میکنه سوجانو آروم کنه و میگه اصلا انگشتر پیشت باشه بعد از امتحانا بنداز باشه؟ میگم به همه که به کسی چیزی نگن تا اون موقع سوجان میگه من دوتا شرط دارم که هم دانشگاه برم هم بدونم اون پولو از کجا آوردی! قربان میگه باشه باهم اصلا میریم دانشگاه اون پولم واست میگم و میرن داخل.....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه