خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال سوجان
قربان با خانه ی سرهنگ تماس میگیره و با ثریا خانم صحبت میکنه سپس ازش میپرسه که سرهنگ خونه هست یا نه، یه مشکلی واسش پیش اومده ثریا میگه اتفاقی افتاده؟ او میگه نه چیز خاصی نیست، سرهنگ گوشیو میگیره و میپرسه چیشده گیلانی او بهش ماجرای دعوای پدرش با همسایه شو تعریف میکنه که پای اونم وسط کشیدن سرهنگ به سروان احمدی دستور میده که قربانو آزاد کنه او قبول میکنه. سروان با خسروخان حرف میزنه و میگه باید از هم عذرخواهی کنن و ماجرا ختم به خیر بشه وگرنه سرهنگ دستور آزادی قربانو داده سرهنگ خیلی قدرت داره حرفش خیلی برو داره خسروخان میگه قربانو از کجا میشناسه؟ سروان میگه امربرشه اگه قربان بفهمه که با دستور سرهنگ آزاد شده خیلی قدرت میگیره و اصلا خوب نمیشه! خسروخان میگه باشه راهیشون کن به دادگاه من لحظه آخر یه کاری کنم باهم آشتی کنن.
سهراب رفته پیش قربان و ازش میخواد کوتاه بیاد و بره از غلام معذرت بخواد اما او میگه ولش کن من تا تهش میرم! سروان اسکندر را صدا میزنه و بهش میگه برو با خسروخان حرف بزن تا ماجرا ختم به خیر بشه! بزرگ های روستا هم حرف سروان را تأیید میکنن اسکندر قبول میکنه و میره. اسکندر با خشروخان حرف میزنه و ازش کمک میخواد و میگه پسرمو دارن میبرن زندان دستم به دامنت! او بیرون میره و به غلام میگه شکایتتو پس بگیر سپس به قربان میگه تو هم روی غلامو ببوس معذرت بخواه آنها همدیگرو بغل میکنن و با اکراه میبوسن. بعد از چند دقیقه قربان میره داخل که سرهنگ باهاش حرف بزنه او بهش میگه که من دستور دادم آزادت کنن قربان میگه کسی بهم نگفت گفتن یکی از اهالی محله پاپیش گذاشته و رضایت گرفته و ازش تشکر میکنه بابت کاری که واسش کرده سپس تلفنو میده دست سروان، سرهنگ بهش میگه که دستورشو انجام نداده بوده؟
سروان میگه من غلط بکنم جناب سرهنگ فقط چون اینجا روستاست خواستم روی همو ببوسن تا ماجرا ختم به خیر بشه سپس بعد از قطع تماس او به قربان میگه که خسروخان هم میدونسته قربان میگه خواسته نشون بده مثلا اون پادرمیونی کرده؟ سروان تأیید میکنه و میگه به سرهنگ چیزی نمیگی نه؟ او میگه نه نمیگم بزار خسروخان هم تو خیالاتش بره جلو! و میره. او جلوی در کلانتری به غلام نگاه میکنه و میگه به نفعته منو تحویل بگیری! و میره. سوجان با قربان تو مسیر رفتن به روستا بحث میکنه و میگه حتما باید لحظه آخری میرفتی تو صورتش؟ باید میدیدی چجوری با حرص و نفرت نگات میکرد! قربان میگه ولش کن اون نمیتونه هیچ غلطی بکنه خودتو درگیرش نکن! سوجان میگه میخوام یه سوال بپرسم ازت اون لباسو واسه من از کدوم دکان خریدی؟
چه قیمتی گرفتی؟ قربان میگه چیه میخوای بری ازشون سوال کنی؟ من این لباسو چند ماه پیش خریده بودم که وقتی اومدم روستا بدم بهت سوجان که میبینه بازم دروغ گفت بهش با ناراحتی میره خونه. غلام و خسروخان در حال حرف زدن باهمدیگه هستن که انیس از حرفاشون چیزهایی میشنوه که میخواد بلایی سر قربان بیاره او بعد از چای بردن واسه آنها به بهونه سر زدن به خانه اش میره پیش سوجان و بهش میگه باید قربانو رد کنی سریع از اینجا بره! خودم شنیدم که غلام میگفت میخواد قربانو بزنه! یه بهونه ای جور کن بفرستش بره سوجان میترسه و میره با قربان صحبت میکنه و بهش میگه که بره قربان میگه آخه به چه بهونه ای برم؟ سوجان میگه یه دلیل پیدا کن دیگه قربان قبول میکنه و بهش میگه که من هرکاری میکنم واسه اینه که صورتت همیشه بخنده سوجان خوشحال میشه.
شب سوجان به مادرجونش میگه واسش داستان بانو و امیرو تعریف کنه او اول میگه نه اما بعد قبول میکنه تا تعریف کنه. "مباشر خان به تفنگ چی ها میگه برن خونه بی بی تی تی را ببینن و آنهارا به اسبها ببندن و تو شهر بگردونن تا درس عبرت بشه سپس زنده بیارنشون پیش خان. آنها به اونجا میرن ولی میبینن بانو و امیر نیستن آنها بی بی را میبرن سراغ خان. خان میگه فلجی که پا نمیشی با اومدنم؟ بی بی میگه من پایی ندارم که بخوابم بلند بشم اگه هم بلند بشم روبروت می ایستم نه واسه تعظیم کردن! آنها هرچی ازش میپرسن تو میگه من چه میدونستم اونا کین! اومدن در خونه مو زدن تا چیزی بخورن وقتی اومدین دنبالشون تازه فهمیدم اونا کی بودن! آنها به گفته خان میرن داخل جنگلی میگردن کن میرسن به کلبه جنگلی تو جنگل. آنها داخل کلبه را میگردن که دوتا پسر میبینن که ازشون میپرسن اینجا چیکار میکنین؟ بی بی میگه همیشه میان برای بردن کره و پنیر محلی. بانو و امیر تو قسمت گاوها نشستن و مخفی شدن تا تو یه فرصت از اونجا فرار کنن.....
نظر شما