در قسمت ۲۲ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۲ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۲ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۲ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
دزد دل آشپز خاتون نصف شب از خواب بیدار شده و میره پیش افسون بیک و از خواب بیدارش میکنه و میگه دلشوره خیلی عجیبی دارم حتم دارم اتفاقی داره میافته یا شایدم افتاده افسون بیک میگه به خاطر یه دلشور منو از خواب بیدار کردی؟ دزد دل میگه آره مگه یادت نیست دلشورهای که داشتم سر مرگ شیخ احمد! هنوز باور نکردی؟ افسون بیک میگه خب الان چیکار کنم؟ دزد دل میگه نمیدونم میرم خاتونو از خواب بیدار کنم او وقتی خاتونو از خواب بیدار میکنه خاتون به افسون میگه که برو یه سر به مهیار بیک و شاهک هم بزن کارگاه را هم یه نگاه بنداز افسون قبول میکنه. او میره به سمت کارگاه که شبگردها بهش میگن اینجا چیکار میکنی؟ افسون میگه یه فامیل خیلی پیر داریم نگرانش شدم میخوام برم بهش یه سر بزنم نگهبانها میگن از جای دیگه نمیتونی بری؟ انجا بازاره اموال مردم هستش نمیتونم اجازه بدم از اونجا رد شی!
افسون میگه من خودمم اینجا یه کارگاه نساجی دارم سپس متوجه آتیش و دود زیاد میشن. او سریعاً میره به سمت کارگاه و داد میزنه که بدبخت شدم مردم از راه میرسند و آتیش را خاموش میکنند. ضیاءقلی به اونجا میاد و میزنه تو سر خودشو وانمود میکنه که کارگاه او به واسطه کارگاه خاتون آتیش گرفته و تو سر خودش میزنه و میگه همه دار و ندارم سوخت! تمام زندگیم آتیش گرفت! حالا باید چیکار کنم؟ خاتون وقتی موضوع رو فهمیده به اونجا میاد و با دیدن سوختن کارگاهش حالش بد میشه و رو زمین میشینه دزد دل اونو آروم میکنه. فردای آن روز مهیار بیک ماجرارو فهمیده و میره پیش خاتون و بقیه. خاتون بهشون میگه باید تمام طلا جواهراتمو بفروشم تا حقوق کارگرها رو بدم که برن دنبال زندگیشون الان خسارت کارگاه ضیاءقلی را هم باید بدم.
ضیاءقلی رفته پیش کلانتر مقصود بیک و بهش میگه اومدم از خاتون شکایت کنم کارگاهمو آتیش زد همه دارو ندارم سوخت! مقصود بیک دستور میده تا اونو بندازن تو زندان ضیاءقلی جا میخوره و میگه منو چرا زندانی میکنی؟ من خودم شاکیم! کلانتر مقصود بیک میره پیشش و میگه انداختمت اینجا تا با هم راحتتر حرف بزنیم چون کسی نیست او باهاش صحبت میکنه و بهش میگه که اگه میخوای زودتر کارت پیگیری بشه و خسارتتو از دیوان بیگی بگیری باید عریضه بنویسی و برسونی به دست خود شاه تا به کارت زودتر پیگیری بشه و خسارتتو بگیری کلانتر مقصود اونو شیر میکنه تا هر چقدر که میتونه خاتون را بسوزونه. یه نفر میاد سراغ مهیار و میگه مارچا بیگوم منو فرستادن تا برین به مغازه باهاتون کار دارن.
مارچا با یکی از دوستانش به اونجا اومده و به مهیار میگه گره در کار هستش که فقط به دست شما باز میشه. سپس دوستش باهاش حرف میزنه و میگه شوهر من مامور خزانه شاهه تازگیها متوجه شده که یاقوتی که از هندوستان آورده بودن برای شاه نیست به اون خزانه هم هیچ کسی نمیتونه بره و بیاد تنها کسی که کلید اونجا رو داره میرزا تقی شوهر منه! مهیار میگه باید با خودش صحبت کنم و با همدیگه تو طلا فروشی بازار میرن اونجا مهیار وقتی خودشو به میرزا تقی معرفی میکنه برای اینکه قبلاً عیار بوده به زنش میگه که باید از اینجا بریم و حاضر نمیشه که با مهیار صحبت کنه اما مهیار بهش میگه قبلاً عیاری میکردم اینو بهتون گفتم که از زبون کسی دیگهای شنیدین جا نخورین سپس باهاش صحبت میکنه و او از میرزا میپرسه که آخرین بار کی یاقوتو دیده او میگه یک ماه پیش که شاه اومده بود برای سرکشی مهیار میپرسه باهاش کسی هم اومده بود یا تنها بود؟
او میگه حدود ۳۰ نفر باهاش بودن مهیار لیستی از اسامی همه اونا میخواد. مقصود کلانتر بیک پیش خاتون میره و بهش میگه باید خصوصی درباره موضوعی صحبت کنیم کلانتر مقصود وقتی با خاتون تنها میشه بهش میگه که ضیاءقلی اومده بود ازتون شکایت کرد و میخواست بره برای شاه عریضه بفرسته اگه بره اونجا دیوان بیگی رسیدگی میکنه و به احتمال زیاد شمارو میندازن زندان ولی من میتونم از پس ضیاءقلی بر بیام اگه پیشنهاد ازدواج منو قبول کنید فقط یه مرد میتونه از پس ضیاءقلی بر بیاد مطمئن باشین به خاک سیاه مینشونمش کارگاه با تمام دستگاههاشو دوباره براتون راه میندازم.
خاتون وقتی میبینه خیلی اصرار میکنه بهش میگه باید دربارهاش فکر کنم و ازش میخواد بره ضیاءقلی عریضه نوشته و میرسونه به دست شاه از طرفی مهیار دنبال دزد یاقوت شاه هستش مقصود بیک یک بار دیگه به خانه خاتون میره و بهش میگه که متاسفانه ضیاءقلی عریضه را فرستاده اگه منو به غلامی قبول کنین بهتون کمک میکنم من و شما به همدیگه احتیاج داریم بیشتر من به شما! خاتون میگه شما زن دارید کلانتر میگه ایشون حتی در حد کنیز شما هم نیست من میخوام بهتون کمک کنم اما مردم چی میگن؟ نمیگن به تو چه ربطی داره؟ چه نسبتی باهاش داری؟ و از اونجا میره که خاتون با درماندگی سر جاش نشسته...
نظر شما