خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال سوجان
خسروخان وقتی میرسه خونه بهاره بهش میگه که مامان شهین هنوز نیومده خسروخان میگه من فکر کردم برگشته هنوز نیومده؟ من رفتم بالاسر قبر ستاره گفتم شاید اونجاست ولی قبرشو شسته بود ولی خودش نبود سپس به پرویز میگه تو برو همه خونه هارو بگرد پرویز میگه چشم سپس ایاز میاد و خسروخان ازش میپرسه که شهین خانمو کجا دیدی؟ او میگه آخرین بار روی اسکله نشسته بود خسروخان میگه اسکله؟ سپس با عجله همگی میرن به اونجا تا بگردن اونجارو. بعد از چند دقیقه گشتن یهو یکی از تو آب میگه بیاین پیداش کردم! بهاره و پرویز با عجله میرن اونجا تا ببینن خود مادرشونه یا نه. شهین پیدا شده و مراسم عزاداری و تشییع جنازه اش برگزار میشه.
سهراب به اسفندیار میگه آقا اگه اجازه بدین من و جاوید میایم هم خسروخان هم پرویز مرگ ستاره را مسببشو من میدونن باز اونجا میریزن بهم سپس اسفندیار خودش میره و سوجان و مادرجون را سهراب میرسونه و خودش برمیگرده. تو مراسم عزاداری خسرو از خودش ماجرایی درمیاره و میگه دلم واسه شهین تنگ شده بود هواشو کردم رفتم اونجا انقدر گریه کردم که وسط قبر ستاره و شهین خوابم برد بعد یهو دیدم یه جاییم که همه جا بوی گل و میوه میاد بعد از دور شهین و ستاره با لباس سفید دارن میان سمت من و ازم خواستن که عزاداری نکنیم زیاد گفت مبادا ناراحت باشی تو جوونی زندگی کن و گریه میکنه همه از چیزی که میگه جا میخورن یکسریا که میدونن چی تو سرشه فقط نگاهش میکنن یکسریا هم خنده شون گرفته سپس با بهاره میرن پیش پرویز که داغون شده.
قربان تو تهران در تراس در حال رسیدگی به گلهاست و آهنگ میخونه با خودش که طلا میره اونجا و میگه چه خوب میخونی سپس باهم کمی حرف میزنن طلا ازش میخواد تا باهم شطرنج بازی کنن اگه بلده سپس باهمدیگه بازی میکنن و در آخر قربان میبره که طلا میگه آفرین بالاخره یه نفر از روی ترحم بهم نباخت قربان میگه چرا ترحم خانم مغزتون که فلج نیست طلا اول جا میخوره سپس از رک بودن اون پسر خوشش میاد. آنها باهم میگن و میخندن که ثریا با شنیدن صدای خنده طلا خوشحال میشه سپس از دیدن او با قربان جا میخوره. شب خسروخان رفته پیش پرویز او بهش میگه ما خیلی خوشحال بودیم مارو چشم زدن آقاجان و گریه میکنه که خسروخان سعی میکنه آرومش کنه و میگه همه چیز خوب میشه دوباره همون خانواده شاد میشیم باور کن بهم اعتماد کن!
انیس به بهاره میگه من برم دیگه اما خسروخان میگه کجا؟ شما هیچجا نمیری همینجا بمون من و پرویز میریم شهر پیش بهاره بمون تا اطلاع ثانویه هم همینجا میمونی تا زمانیکه وقتش برسه بری انیس ناچارا حرف دیگه ای نمیزنه و قبول میکنه. سوجان برای قربان نامه نوشته و از اتفاقات توی روستا بهش میگه او ازش خواسته تا بیشتر واسش نامه بنویسه چون تنها دلخوشیشون فعلا اونه. سوسن میره دم در اتاق قربان و بهش میگه خیالت راحت شد منو اخراج کردن؟ قربان میگه واقعا من نمیخواستم اینجوری بشه! سپس او دسته کلیدی نشونش میده و میگه به امید اینکه شاید برگشتم اینجا کلیارو پس ندادم قربان میگه خوب این اگه به گوششون برسه که دزدی چند وقت پیشو هم میندازن گردنت! سپس کلیدو ازش میگیره و میگه من باهاشون حرف میزنم شاید برگردوندنت اینجا سوسن خوشحال میشه و تشکر میکنه.
دوست طلا بهش زنگ میزنه و برای تولدش واسه شب دعوتش میکنه و میگه یه مهندس معتمد هم هست که آرچیتکته حالا بیای باهاش آشنا میشی طلا میگه هرکی میاد سراغم فقط واسه پول و جایگاه بهتره نه واسه خودم! دوستش میگه دارم میگم بهت که طرف آدم حسابیه جایگاه و پولشو داره لازم نداره به این چیزا سپس طلا راضی میشه بره. قربان میرن پیش سرهنگ و بهش میگه که دسته کلیدو از سوسن گرفته آنها جا میخورن و میگن که ما بهش کلید نداده بودیم که! طلا میاد میگه من داده بودم بهش و از قربانم طرفداری میکنه که بعد از رفتنشون ثریا با سرهنگ حرف میزنه درباره حال خوب طلا کنار قربان و تصمیم میگیره که تلاششو بکنه شاید باهم جور شدن. فردای آن روز سرهنگ از پادگان به قربان میگه بره دنبال ثریا پ طلا خانم ببرتشون برای خرید شب عید.
اونا اول به یه مزون لباس میرن تا لباس بخرن اونجا بعد از انتخاب چند دست لباس ثریا به طلا میگه تصمیم دارم یه دست کت و شلوار برای عیدی واسه قربان بخرم طلا میگه بهتر نیست زیاده روی نکنی دوباره مثل سوسن نشه! او میگه قربانو با سوسن یکی میکنی؟ سپس قربان را صدا می زنن و ازش میخوان بره لباسو پرو کنه قربان خیلی خوشش اومده و میگه ولی بهتره قبول نکنم اما ثریا ازش میخواد دیگه از تنش درنیاره تا به این لباس ها عادت کنه بعد از رفتن قربان طلا به ثریا میگه تو چی میگذره تو سرت؟ او میگه انقدر من بدجنسم یعن؟ یه عیدی گرفتم دیگه سپس به بهونه پرو لباس میره تا طلا بیشتر سوال پیچش نکنه...
نظر شما