در قسمت ۱۶ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۶ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۱۶ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۱۶ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
اسحاق در حال بردن بارهای قیاس بیگ به انبارشه که عقرب جلوشو میگیره و میخواد مانعش بشه آنها باهم کل کل میکنن که عقرب سیلی تو صورتش میزنه سپس اسحاق به راهش ادامه میده و میگه من میرم تا ببینم کی میتونه جلوی منو بگیره! او میخواد بره که شاه محمود باهاش حرف میزنه و میگه که من دستور داده بودم که کار کردن برای اون کارگاه ممنوعه! سپس وقتی میبینه اسحاق حرفشو گوش نمیده به همه میگه کار دادن به این اسحاق ممنوعه اما اسحاق به راهش ادامه میده که شاه محمود میگه داری از دستور من سرپیچی میکنی! دستور من یعنی دستور داروغه دستور داروغه یعنی دستور شاه! دستور شاه یعنی دستور خدا! اسحاق میکه شاه خدا نیست و میره که او به نگهبان ها میگه دستگیرش کنین به شاه توهین کرد! و میبرنش به زندان. شاهک دزد را گیر انداخته و کتابو برمیداره و با دزد میره به سمت داروغه.
خاتون رفته پیش مقصود بیگ و ازش میخواد تا اسحاق را آزاد کنه او میگه چیشده؟ جرمش چیه؟ خاتون تعریف میکنه که فقط از روی ادای دین کردن به من از دستور کلانتر شاه محمود سرپیچی کرده اونا هم انداختنش تو زندان کلانتر میگه من آزادش میکنم اما میخوام در مورد موضوع دیگه ای باهاتون صحبت کنم سپس سربسته از عشق و علاقه اش به او میگه و ازش میخواد تا اجازه بده وارد زندگیش بشه تا دیگه از این کارگاه پر دردسر دست بکشه خاتون بهم میریزه و با ناراحتی از اونجا میزنه بیرون که دم در میگه فقط اینو باید بدونین که زندان جای افراد بی گناه نیست جای گرگ هایی هست که تو لباس میش دارن زندگی میکنن و میره. سلطان خانم با دیدن خاتون به کلانتر میگه چیشده که انقدر عصبی بود؟ باز داری چیکار میکنی؟
داروغه کتاب را میبینه که دزد میگه تمام صفحاتش سرجاشه خیالت راحت هر صفحه اش از زر با ارزشتره داروغه میگه اینو حکیم میتونه تشخیص بده نه توعه دزد! او میگه من که دزد نیستم من این کتابو خریدم اونم با هزینه ای گزاف! شاهک با حکیم حرف میزنه و ازش میخواد تا بهش خواندن و نوشتن یاد بده او میگه وقتی رفتیم به اون مغازه دیدم اون پسر که هم سن و سال من بود داشت مینوشت و سواد داست خیلی حسودی کردم گفتم چرا من نمیتونم؟ خیلی غبطه خوردم میشه بهم یاد بدی؟ میخوام حکیم بشم بهم بگن حکیم شاهک، بشم دانشمند! حکیم میخنده و میگه مطمئنی فقط واسه اینه؟ واسه اون کتاب کیمیا که تو دستته نیست؟ شاهک میگه راسیتش واسه اینم هست دوست دارو اول این کتابو بخونم تا ببینم چی نوشته ولی فقط واسه این نیست!
حکیم میگه باشه فردا میرم اون کتابو میبینم اگه خود کتاب بهت یاد میدم. فردای آن روز حکیم رفته و کتابو میبینه و به داروغه میگه این کتاب نسخه اصلی نیست! کپیه! آنها صلاح الدین را میارن تا بگه نسخه اصلیش کجاست او ادعا میکنه که نمیدونه و میگه حتما یه نفر دیگه اونو از مملکت خارج کرده و نسخه کپیشو گذاشتن که شمارو گول بزنن! داروغه دستور میده تا به مغازه صلاح الدین برن و اونجارو بگردن صلاح الدین ازش خواهش میکنه و از حکیم میخواد تا پادرمیونی کنه تا آبروش تو محل کار نره و موفق هم میشه. حکیم میره به مغازه صلاح الدین و اونجا همکار صلاح الدین بهش میگه که نه نمیتونه همچین چیزیو اینجا مخفی کرده باشه چون من میام این مغازه رو باز میکنم و خودمم میبندم ولی شاید تو خونه اش مخفی کرده باشه.
چون چندوقت پیش به خونه اش دزد زده بود وقتی ازش پرسیدم چیز باارزشی بردن یا نه او میگه آره ولی اون چیزهای باارزشی که خیلی واسشون تلاش کردم نه خوشبختانه دستشون به اونا نرسیده بوده. حکیم میره اینو به داروغه میگه و با شاهک و مهیار و خود صلاح الدین و مأمورها میرن سمت خانه. اونجا صلاح الدین سعی میکنه فرار کنه اما جلوشو میگیرن. مهیار تو اصطبل متوجه زیرزمینی مخفی شده اما به کسی چیزی نمیگه اپ میره پیش حکیم و میگه واقعا اگه شاهک پیدا کنه به شاگردی قبولش میکنی؟ حکیم میگه آره خوب ولی میدونی اون فقط واسه علم و دونستن علم به خواندن و نوشتن علاقه مند نشده میخواد به پول برسه باهاش به راز کیمیا و طلا که بتونه آفتابه لگنو طلا کنه! و میخنده.
مهیار میره پیش شاهک و بهش آروم جای زیرزمین مخفیو بهش میگه او میره اونجا و صدا میزنه و میگه پیدا کردم و همه به اونجا میرن وقتی از اون دریچه میرن پایین میبینن که اونجا یه کتابخانه مخفی میبینن که کلی کتاب اونجاست و متوجه میشن تمام کتاب هایی که میگرفته برای تعمیر و نسخه نویسی، اصلشو پیش خودش نگه میداشته و کپیشو میداده به اونا. اونجا کتاب قانون ابن سینا هم پیدا میشه و میخوان ببرنش که سکته میکنه و میمیره. شاهک وقتی از حکیم میفهمه که اونو به شاگردی قبول کرده خوشحال میشه....
نظر شما