خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال سوجان
قربان سرهنگ منفرد را میبره خونه اش او با دوستان و همکارانش در حال بگو بخند هستن و ورق بازی میکنن. قربان خونه سرهنگ را حسابی تمیز میکنه. قربان بالا سر سرهنگ منفرد ایستاده و بازیشون میبینه و میفهمه که تقلب کردن وقتی میخواد بهش بگه ازش اجازه میخواد که سرهنگ اجازه نمیده حرف بزنه و بهش پول میده میگه برو از رستوران سر کوچه ۴تا غذا بگیر بگو همون سفارش همیشگی سرهنگ منفرد میدونه خودش یه چیزیم واسه خودت بگیر او اطاعت میکنه و میره. قربان غذاهارو میخره و میبره میز ناهار را میچینه یکی از مهمان های سرهنگ میگه چه غلام حلقه به گوشیه سرهنگ میگه آره با جنمه یاد جوونی های خودم میوفتم سروان بهش میگه شاید ازین چاپلوس های دست بوسه! سرهنگ میگه از شما بعیده این حرفا! سرهنگ وقتی قربان میره اونجا بهش میگه تو برو غذاتو بخور بعدم برو به آدرسی که بهت دادم او قبول میکنه و میره.
قربان رفته دم در باغی و جعبه ای از یه پیرمرد میگیره و میزاره تو صندوق سپس ثریا خانم همسر سرهنگ منفرد با ندیمه اش به اسم سوسن را سوار میکنه و میبره به عمارت سرهنگ. اونجا سرهنگ با ثریا حرف میزنه و میگه پس طلا کو؟ امشب مهمان ها میان! اینسری فرق داره! ثریا میگه امیدوارم طلا ایندفعه بازیمون نده! سرهنگ به قربان میگه برو طلا خانمو میاری اینجا، قربان سوار ماشین میشه و منتظر میشه که سوسن هم سوار بشه اما او وایمیسته و بهش میگه بهت یاد ندادن چجوری با بزرگتر رفتار کنی؟ میخوای به سرهنگ بگم؟ او معذرت خواهی میکنه و درو واسش باز میکنه سپس راه میوفتن که سوسن تو مسیر باهاش حرف میزنه و میگه زرنگیا هنوز نیومده تو دل سرهنگ جا باز کردی! من اینارو مثل کف دستم میشناسم تو از الان راننده سرهنگی و موندنی خیالت راحت. میدونی همه ی این اموال مال کیه؟
مال جناب جورودی هستش پدر ثریا خانم و طلا خانم جونشو میده واسه بچه هاش حتی اون عمارت هم مال ثریا خانمه یه زور سرهنگ و ثریا خانم تو کافه نادری همدیگه رو میبینن و یه دل نه صد دل عاشق هم میشن دیگه از همونجا ثریا خانم پدرشو راضی میکنه تا با سرهنگ ازدواج کنه. یه میانبر بهت میدم اگه بری تو دل طلا خانم و ازت تعریف کنه پیش ثریا خانم نوبت تو روغنه! سوسن از قربان خوشش اومده و سربسته حرفشو بهش میزنه و ازش میپرسه نظرت درباره من چیه؟ قربان میگه شما خیلی خانم باوقار و خوبی هستین فکر میکنم اگه موندگار بشم بهم خوب میتونین کمک کنین سوسن میگه شک نکن! سپس میرسن به باغ و طلا خانم میاد او که رو ویلچره میبرنش سمت ماشین تا سوار بشه.
شب مادرجون حسابی تو خودشه و فکر و خیال میکنه سوجان بهش میگه چیشده مادرجون؟ چی انقدر نگرانتون کرده؟ مادرجون بهش میگه با انیس حرف زدی؟ تونستی آرومش کنی سر عقلش بیاری؟ همان موقع رعنا با عجله به داخل میاد و با گریه میگه مادر هوا! آنها حسابی میترسن و میرن سمت مادر هوا و کمکش میکنن تا ببرنش به داخل پیش مادرشو مادرجون بغلش میکنه تا آروم بشه همان موقع سهراب و اسفندیار از راه میرسن و اسفندیار روش پتو میندازه تا به طرف دکتر شهر برن، انها حسابی نگران شدن. خسروخان رفته پیش شهین و بهش میگه نزاشتی من با این پسر حرف بزنم تا آدم بشه نره انقدر سراغ قمار! هرشب هرشب آخه؟ ما تا کی باید تنمون بلرزه! زندگیمون روی یه تاس داره میچرخه!
شهین که از دستش عصبیه میگه فعلا تا جوونه باید جوونی کنه در ضمن تمام اموالمو میخوام بزنم به نام پرویز میخواد بسوزونتش یا هرکار دیگه ای به خودش ربط داره خسرو جا میخوره. مادرجون ادامه داستانو واسه سوجان تعریف میکنه. "بانو و امیر تو خونه بی بی تی تی هستن که همان دو نفری که اونارو زیر نظر داشتن بی بی را صدا میزنن انها خودشونو یوسف و مراد معرفی میکنن و میگن اومدیم با امیرخان حرف بزنیم سپس با امیر و بانو حرف میزنن و میگن که میخوان بهشون کمک کنن هم اسب دارن هم تفنگ امیر میگه مراد میگه عموی من از دارو دسته خان هستش انگاری پدراتونو هنوز آزاد نکردن و بارها خواستن از آنها استفاده کنن تا شمارو گیر بندازن امیر میگه فرداشب آزادشون میکنیم نباید بجنگیم نمیشه تا آخر عمر از هم فرار کنیم باید یه کاری کنیم خود خان آنهارو آزاد کنه سپس به یوسف و مراد نوشته میده و میگه به سنگ ببند بندازین تو خونه خان من آخرشب میرم تو اتاق خواب خان و تهدیدش میکنم شب اول اتفاقی نمیوفته ولی میدونم از شب های دیگه نگهبان میزارن...
نظر شما