خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال سوجان
مردهای روستا جمع شدن تا کدخدا محله را انتخاب کنند اونجا خسروخان بهشون میگه که من کدخدایی را به غلام میدم بقیه هم قبول میکنن و چیزی نمیگن. سوجان به همراه قربان و مادرهاشون میخوان برن شهر برای خرید عروسی انیس و بهاره میرن پیششون و بهاره به سوجان میگه من خیلی دوست دارم بیام خرید عروسی میشه بیام؟ سوجان میگه معلومه که میشه بیای اصلا خوشحالم میشیم! مادرهوا میگه اصلا وجود یه نوعروس تو کاروان خرید عروس خوش یمن هم هست ماهم حالمون خیلی بهتر اینجوری و باهم راهی میشن. انیس میره به مادرش کمک کنه که مدام سرفه میکنه سپس مرضیه به خسروخان میگه من معلوم نیست تا کی زنده باشم خسروخان و شهین خانم بهش میگن این چه حرفیه؟
یه مریضی ساده ست ایشالله زودتر خوب میشین، مرضیه میگه مرگ حقه ازتون میخوام بعد از من همونجوری که واسه ستاره پدری میکنین واسه انیس هم پدری کنین و تنهاش نزارین شهین کلافه میشه و بهش میگه نگران نباشین خسروخان خوب بلده پدری کنه. اسفندیار تو کلبه ای خالی نشسته و مدام به روی چوب میزنه و تو فکر رفته سهراب رفته به خانه اسفندیار و دنبال اوستا میگزده که میبینه تنهایی تو کلبه نشسته و میره پیشش و میپرسه چیشده اوستا؟ خوبی؟ اسفندیار بهش میگه اینجارو پدر خدابیامرزم درست کرد که من و اسکندر پا به مکتب خانه بزرگ بشیم! سپس باهاش درد و دل میکنه و از ترسش نسبت به آینده میگه سهراب میگه اوستا نگران چی هستی؟ سوجان خانم که خودش راضیه قربانم که به هرحال از خون خودتونه بالاخره حواسش بهتون هست مراقب سوجان هست!
بعد از کمی درد و دل کردن اسفندیار از سهراب تعریف میکنه و ازش میخواد تا بزاره یکم با خودش خلوت کنه تنهایی سهراب قبول میکنه و بعد از بغل کردن اسفندیار و بوسیدن شانه اش از اونجا میره. بعد از چند دقیقه اسکندر وقتی پیشش میره ازش مسپرهس که چیشده؟ چرا اینجا تنهایی؟ او میگه دارم فکر میکنم اسکندر میپرسه به چی؟ اسفندیار میگه به قربان قول دادم که بهت چیزی نگم ولی یه سوال دارم که چرا وقتی مشکل داشتی نیومدی پیش خودم به من بگی؟ اسکندر میگه چیشده؟ کی چی گفته؟ قربان چی گفته بهت؟ اسفندیار بهش میگه تو مشکل مالی داری؟ اسکندر میگه نه کی گفته؟ اسفندیار میگه از من مخفی نکن! پولی که دیشب قربان بهت داده را از من گرفته! اسکندر جا میخوره که اسفندیار میگه قربان نفهمه بهت گفتما! دیگه به منم اعتماد نمیکنه که چیزی بگه اسکندر شوکه شده ولی به اسفندیار چیزی بروز نمیده و میگه پس از تو گرفته بوده؟
واقعا که! نمیخواستم بهت بگه! اسفندیار آرومش میکنه که حرص نخوره. پرویز با دیدن انیس بهش میگه که میخواستم یه چیزیو بهت بگم که واقعا منو ریخته بهم. او به انیس میگه که قربان شبا قمار میکنه من واسه اینکه سوجان نمیخوام بدبخت بشه ازت میخوام اینو بری به اسکندر بگی که الان تو قهوه خانه هم هست من اگه برم بگم بهش فکر میکنه به خاطر دشمنیم با قربان دارم الکی میگم تو برو بگو بهشون که اگه باور نمیکنه شب بیاد به ویلایی که دم رودخانه ست اونجا بازی میکنن. انیس میگه خوب بالاخره اگه ازم بپرسن از کجا میدونم چی؟ پرویز میگه بگو از ستاره شنیدی ستاره هم از من شنیده اصلا اونجا از نزدیک دیدمش! انیس قبول میکنه و میره، او پیش اسکندر میره و ماجرارو میگه اسکندر بهم میریزه به حدی که چپ و راست خودشو نمیتونه تشخیص بده و دور خودش با کلافگی میچرخه.
شب اسکندر تو حیاط منتظر قربان نشسته که زیبا زنش ازش میپرسه اونجا چیکار میکنه واسه چی نشسته؟ اسکندر میگه من منتظر قربانم شما برین بخوابین. آخر شب قربان از خونه بیرون میزنه که پدرش اونو تعقیب میکنه و میره به همان آدرسی که انیس بهش داد. او از بیرون قربان را میبینه که با چند نفر نشسته و داره قمار بازی میکنه او به هم میریزه و برمیگرده سپس تو حیاط منتظر قربان میشینه. زیبا بهش مسگه چرا اونجا نشستی؟ بیا تو بخواب! اسکندر میگه من منتظر قربان نشستم کارش دارم شما برین بخوابین. بعد از چند دقیقه قربان به اونجا میاد که پدرش میگه کجا بودی؟ او میگه کنار رودخانه اسکندر میگه راستشو بگو! قربان میگه به جان خودم و خودتون مغازه دوستم کنار رودخانه ست گفت اونجا باهمدیگه یه شب بگذرونیم داره سربازی میره. اسکندر کتکش میزنه و میگه که تو چشمام نگاه میکنی و قسم دروغ میخوری رو جونم؟ عقد و عروسی تعطیل! میری سربازی شاید اونجا آدمت کردن قربان ار علاقه اش به سوجان میگه و به غلط کردن افتاده که نظر اسکندر تغییر نمیکنه. فردای آن روز سر سفره صبحانه اسکندر به زیبا زنش هم میگه که عروسی عقب افتاده. قربان با ناراحتی میگه من برم با سوجان صحبت کنم و بهش بگم....
نظر شما