در قسمت ۳ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۳ سریال معیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۳ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
داروغه سطح شهر میگرده و به خانه اش برمیگرده و به نگهبان های شهر میگه که اگه اتفاقی افتاد منو ازم وای بیدار کنین نگهبان میگه شما برین بخوابین راحت اتفاقی نمیوفته شهر تو امنیت کامله او میگه چجوری انقدر مطمئن حرف میزنی؟ هنوز هوا روشن نشده! سپس به داخل میره که یکی از ندیمه ها بهش میگه که مینا دخترتون حالش خوب نیست داروغه میره اونجا و میبینه مینا خوابیده و همسرش بالاسرشه. او به همسرش اشاره میکنه تا بره پیشش و ازش میپرسه چیشده؟ او میگه چیزی نیست بدخوابی! واسه اینه که صبحها خوابه شبا بیدار همینجور میشه دیگه! آب و هوای اینجا بهش نمیسازه انگار داروغه میگه تمام زن های حرمسرا تمام زن های صاحب نام ها چیزیشون نمیشه فقط مینا؟
سپس باهاش حرف میزنه و میگه این دخترو با خودت ببر بیرون بزار یکم بگرده دوست و آشنا پیدا کنه که حالش بهتر بشه او قبول میکنه و میگه شما برین اتاقتون بگم صبحانه واستون بیارن. بعد از رفتن داروغه مینا میره پیشش و بهش میگه چرا نگفتی بهش که خودت نمیزاری من برم بیرون؟ اصلا مشکلت چیه؟ او میگه میخوای بری آبروریزی کنی؟ بری که بیوفتیم سر زبون ملت؟ مینا میگه ولی من فردا میزیم بازار خرید دارم و میره تو اتاقش. فردای آن روز مینا رفته به بازار و سراغ مغازه ی پینه دوزی مهیار مردی که شب اومده بوده سراغ پدرش را میگیره. از طرف خاتون رفتن به مغازه مهیار و ازش تشکر میکنن بابت کمک کردنش به خاتون و از طرف خاتون اونو دعوت میکنن به خونه خاتون اما مهیار میگه من کاری نکردم که احتیاجی به تشکر داشته باشه ممنون نمیام دو سه روز دیگه هم میخوام از اصفهان برم.
اونا زیاد اصرار نمیکنن و میگن هرجور صلاح میدونی و از اونجا میرن. وقتی برمیگردن به خونه خاتون میپرسه که دعوتش کردی قبول کرد؟ او میگه نه یه کلمه گفت نه نمیخواد دو سه روز دیگه هم داره از اصفهان کلا میره خاتون خودش میره به مغازه و ازش تشکر میکنه بابت نجاتش مهیار میگه من کاری نکردم که تشکر میکنین خاتون میگه شما جونمو نجات دادین اگه حتی زودتر میرسیدین شیخ هم الان زنده بود مهیار میگه عمر دست خداست حتما عمرش دیگه به این دنیا نبوده خاتون بهش میگه که تو وسایلی که ازم دزدیدن کفن خودم و شبم هم بردن! مهیار میگه وظیفه داروغه ست که بهتون خسارتی که وارد شده را بدن خاتون میگه ارزش مادی نداشت فقط خودم به خانه خدا متبرکشون کرده بودم سپس ازش میخواد روشو زمین نندازه تا وقتیکه اصفهان هست یه سر به کلبه اونم بزنه تا بتونه کمکشو در حد توانش جبران کنه و از اونجا میره.
مهیار زده به بیابون تا پی خان کاکا را بگیره. او تو مسیر حسابی تشنه ست که آب انباری اونجا میبینه و میره داخل سپس از مردی که اونجاست تقاضای آب میکنه اون مرد با دیدن مهیار میشناستش و یاد قدیم میوفته "مهیار روزی تو بیابون در حال دویدن هست که همان مرد با یه نفر دیگه جلوشو میگیرن و به عنوان راهزن ازش میخوان تا کفش و کیفشو بهشون بده مهیار میگه من الان باید خودمو برسونم به یزد تا قبل از غروب آفتاب وقت دارم برسم اگه نرسم یه نفر بی گناه کشته میشه خواهش میکنم بزارین برم! و میخواد به راهش ادامه بده که اونا نمیزارن و میگن ما هم که چیزی نمیگیم فقط میخوایم چیزهایی که خواستیمو بدی بعد برو هرجا خواستی بری مهیار میگه من بدون اینا چجوری خودمو برسونم به یزد؟ انصاف و مردانگیت کجا رفته؟ سپس میگه اصلا شما راهزن نیستین!
کی اجیرتون کرده که به موقع نرسم؟ بعد از کلی بحث در آخر مهیار کیف و کفششو بهشون میده و پا برهنه سعی میکنه خودشو برسونه به یزد." اون مرد به خودش میاد و مشکشو پر از آب میکنه و بهش تحویل میده موقع تحویل دادن مهیار خالکوبی روی دستشو میبینه سپس درباره خان کاکا ازش میپرسه. او میگه من باهاش قرار گذاشتم که اون به من کاری نداشته باشه منم از جای و مکانش به کسی چیزی نگم مهیار باهاش حرف میزنه که از تو حرف هاش میفهمه کجاست و میره. وقتی هوا تاریک شده مهیار به اونجا رسیده و از دور مخفیگاه اونارو نگاه میکنه و زیر نظر گرفته.....
نظر شما