خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال سوجان
اسکندر پدر قربان اومده دم در خانه سرهنگ و سوسن از ثریا اجازه میگیره و تعارف میکنه بیاد داخل. اسکندر به ثریا میگه من نیومدم مزاحمتون بشم فقط اومدم خبر فوت زن عموی قربان را بهش بدم ثریا میگه مادر همونی که نامزدشه؟ اسکندر میگه نامزد نیستن عقد کردن باهم ثریا بهش میگه شما دوست دارین آینده پسرتون تضمین بشه و از این رو به اون رو بشه؟ اسکندر میگه این چه حرفیه خانم همه ی پدرها میخوان اینو. ثریا میگه پس باید وصیت آقاجونتونو فراموش کنین و قربان از اون دختر جدا بشه اسکندر جا خورده که ثریا میگه من درباره این موضوع با قربان هم صحبت کردم راضیه اسکندر چشماش گرد شده و میگه قربان راضی شد که از سوجان جدا بشه؟ ثریا میگه اگه بخواین که قربان ترقی کنه و زندگیش تضمین بشه باید این کارو کنه. اسکندر شوکه شده که قربان و طلا همان موقع میان و قربان با دیدن پدرش جا میخوره و از خوشحالی بغلش میکنه و میپرسه چیشده که اومدی اینجا؟ رخت سیاه چیه تنت؟
او میگه اومدم بگم زن عموت به رحمت خدا رفته هرچی به پادگان زنگ زدم پیدات نکردم مجبور شدم بیام اینجا چون فردا سومشه. قربان میگه مادرحوا که حالش خوب بود چیزیش نبود! سپس به ثریا میگه ایشون حق مادری به گردن خیلیا داشتن ثریا و طلا بهشون تسلیت میگن و طلا به قربان میگه با ماشین من برو ثریا به قربان میگه زودم برگرد خیلی کار داریم سپس اسکندر میگه پس زود بریم تا هوا تاریک نشده. اونا به سمت شهرستان میرن و به مراسم مادر حوا میرسن. قربان با سوجان میرن تو جنگل و سوجان باهاش درد و دل میکنه و میگه احساس میکنم یه شبه پیر شدم، شدم مادر همه! چجوری میخواد کمرم صاف بشه! قربان میگه تو خیلی قوی و سرسختی سوجان قوی بودن و با درایت بودنت زبان زد کل مردم روستاست از پسش برمیای سوجان میگه باید عروسیمونو یه سال بندازیم عقب بعد از مراسم سال مادرم تا اون موقع هم تو سربازیت تموم میشه.
قربان که قضیه طلا پیش اومده سکوت میکنه و چیزی نمیگه و نمیدونه چی باید بگه سوجان خداروشکر میکنه که تو این همه سختی و حال خرابی تورو واسم فرستاد تا پیشم باشه او چیزی نمیگه سوجان ازش میخواد بره با پدرشم حرف بزنه چون حالش حسابی بده و روحیه شو از دست داده او قبول میکنه و سپس میره. اسفندیار ازش میخواد تا حواسش به سوجان باشه اون الان خیلی تنها شده او قبول میکنه. قربان از مادرجون میخواد تا قوی باشه چون سوجان ازش انرژی میگیره و میگه وقتی جون داشته باشین سوجان ازتون جون میگیره. مادرجون میگه میگذره همه چیز درست میشه زندگی پر از پیچ و خمه باید حواست به پشت پیچ ها باشه تا بتونی به موقع کاریو انجام بدین قربان تو فکر میره. وقتی برمیگرده حشمت خان صداش میزنه که او میره پیشش. حشمت خان بهش برگه ای میده و میگه اینم معافیت از سربازی فقط کارتشو باید بری از مرکز بگیری او خیلی خوشحال شده و دست حشمت خان را میبوسه.
او بهش میگه طلا واسم خیلی ارزشمنده دنیارو به پاش میریزم شنیدم دنبال کاری. با دیپلمی که داری راحت میتونی کارمند بشی میخوای؟ مثلا کارمند بانک یا تو استانداری و بخش داری؟ قربان شوکه شده و میگه هرچی شما صلاح میدونین حشمت خان او میگه همه اش شدنیه فقط احتیاج به گفتن من داره! او با خوشحالی میره پیش طلا و برگه معافیتشو بهش نشون میده طلا میگه پس مبارکه کو شیرینی؟ او میگه اصلا یادم رفته بود حواسم پرت شده بود او میگه پرت چی؟ قربان میگه پرت خانمی که از همه نظر از من سرتره، حتی سنش! سپس به طلا نگاه میکنه و بهش میگه که طلا دوستت دارم او از شنیدن این حرف از جا میخوره و حسابی خوشحال میشه و لبخند میزنه. اسفندیار خان به سوجان میگه از یه کاری بخوام انجام میدی؟ او میگه آره آقاجان هرچی بگین او ازش میخواد بره حاج احسان با آقا نصیر و علیخوان به همراه سهرابو بگه بیان اونجا چون میخوام وصیت کنه سوجان ناراحت میشه و گریه میکنه سپس میره سراغ همه سهراب به سوجان میگه ناراحت نباشین پدر منم وصیت کرد ولی همچنان عمرش به دنیا بود و ۲۰ ساله دیگه هم زندگی کرد وصیت واجبه!
سوجان همه را جمع کرده و اسفندیار وصیتشو میکنه و میگه که کسی نباید تو کار سوجان و رعنا دخالت کنه اونا خودشون میدونن کار درست و غلطو! تنها کسی که میتونه باهاش مشورت کنه و حواسش بهش باشه سهرابه. قربان با ماشین و ظاهری متفاوت رفته روستا و با پدرش صحبت میکنه و میگه این تمام اتفاقات و چیزهایی بود که اتفاق افتاده سپس میگه من چیکار کنم ؟ از یه طرف طلا که کلید رسیدن به تمام آروزهامه از یه طرف سوجان که عاشقشم! سپس قول حشمت خان را میگه بهش که گفته بود بخشدار میشه اسکندر میگه مگه الکیه؟ اگه واقعیت داشت نه تنها سوجانو مارو هم بزار کنار!....
نظر شما