خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال تانک خورها | در قسمت بیست و یکم سریال تانک خورها چه گذشت؟
خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال تانک خورها را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد مطالعه می کنید. همراه ما باشید.
سریال تانک خورها که جایگزین سریال غریبه شده است که در این مطلب خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال تانک خورها را مطالعه می کنید. این سریال از روز یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳ از شبکه سوم سیما پخش خود را آغاز کرده است. تانکخورها درباره افراد گمنام جنگ است و به اتفاقات کمتر شنیده شده از جنگ میپردازد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آرش مجیدی، سروش جمشیدی، بهراد خرازی، علیرضا استادی، احمد نجفی، ثریا قاسمی، هادی دیباجی، میلاد میرزایی، مهدی صباغی، شیرین اسماعیلی، مهرداد بخشی، احمد کاوری، مسعود شریف، پونه عاشورپور، شیوا خسرومهر، سارا باقری، سارا توکلی و فاطمه حاجوی.
قسمت ۲۱ سریال تانک خورها
آدم های بهادر میریزن تو گاراژ و ازشون میخوان تا اونجارو تخلیه کنن چون وکیل با حکم تخلیه اومده که به جای بدهیش گاراژو برداره. گاراژ خالی میشه و تمام کسایی که اونجا کار میکردن وسایلشونو برمیدارن و از اونجا میرن. هاشم به خونه رفته با ناراحتی که مادرش صداش میزنه و بهش میگه چیشد که گاراژو از دست دادی؟ او میگه هیچی راسیتش یه بدهی داشتیم من و حامد دیگه به جای اون بدهی گاراژو برداشت مادرش بهش میگه به همین راحتی؟ اینجوری از یادگار پدر و پدربزرگت نگهداری کردی؟ یه بدهی بالا آوردین گفتی به جاش این گاراژو بردارین؟ همین؟! هاشم سعی میکنه هادی جلوه بده قضیه رو که در آخر حاج خانم بهش میگه باشه رقم بدهیو رو کاغذ بنویس واسم داشته باشم.
فردای آن روز محسن رفته بیمارستان تا مرضیه را که مرخص میشه ببره خونه. اونجا مرضیه درباره ازدواجشون و اینکه کی باهم زندگیشونو شروع کنن حرف میزنه که محسن به شوخی بهش میگه من باید درباره اش فکر کنم بالاخره یه عمر زندگیه باید ببینم به درد من میخوری یا نه تازه من کیس های دیگه ای هم دارم به اونا هم باید فکر کنم مرضیه میگه که اینطور اگه میخوای فکر کنی پس چرا منو آوردی از اتاقم بیرون؟ منو برگردون به همونجایی که بودم و به سختی با ویلچر میخواد برگرده که محسن جلوشو میگیره و میگه من تا آخر عمرم غلامیتو میکنم این چه حرفیه مگه کسی دیگه ای جزء شما جا داره تو دلم؟ و دلشو به دست میاره سپس میبرتش به خونه خودشون.
عصر هاشم رفته به قهوه خانه که شاگرد اونجا میره پیشش و میگه آقا هاشم من میخوام برم جبهه ولی میگن به خاطر سنم نمیتونم چجوری میتونم برم به نظرتون؟ هاشم جا میخوره که همان موقع صداش میزنن و اون پسر میره. حاج مرتضی میره وانجا و بهش میگه از محسن پرسیدم گفتن اینجایین اومدم یه چیزیو بهتون بگم او میگه بفرمایید؟! حاجی بهش میگه گروه تعمیرات ماشین سنگین و تانکو فرستادم به منطقه لاشه نفربر گفتن که لوله اصلی نشتی داشته. هاشم میگه نه نداشت خودم چندبار چک کردم او میگه آره ولی اونا گفتن با ضربه مهره اصلی اتصال پریده بوده! هاشم جا میخوره و میگه چی؟ حاجی میگه من الان باید برم کمیته وقت کردی بیا اونجا مفصل تعریف کنم واست. هاشم تو فکر رفته حسابی و تا صبح بیدار میمونه و نمیتونه بخوابه.
فردای آن روز میره کمیته و به حاجی میگه به خاطر حرفتون نتونستم اصلا بخوابم قضیه چیه؟ او میگه دارم درباره یه خرابکاری میگم واسه خودمم خیلی سخته دوست و برادرهای زیادی سوختن که میل حامد هیچ اثری ازشون نمونده! هاشم میگه خوب یعنی نمیتونین دستگیرش کنین؟ آدمهای کل مقرو بازخواست کنین بالاخره پیدا میشه دیگه حاجی میگهاینجوری نمیشه کلا خودشونو دیگه نشون نمیدن من از آدم حرف نمیزنم اینا گروهن من یه نقشه دارم باید جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده دوباره اونجارو راه بندازیم پایه ای کمک کنی؟ هاشم تأیید میکنه. او میره خونه و وسایلشو جمع میکنه که مادرش میگه پس تو هم داری میری منم اینجا مسافرخانه دارم هرکی میخواد میاد هرکی میخواد میره!
هاشم میگه آخه این چه حرفیه مادر من؟ حاج خانم میگه مادر؟ مگه مادرم؟ اگه بودم که یه مشورتی خبری سوالی چیزی ازم میکردین نه این که خودتون میبرین و میدوزین! من چه فرقی دارم با در و دیوار؟ اصلا فکر کردی بری کی جاتو اینجا میگیره؟ هاشم میگه به خاطر خون برادرم میرم مادرش میگه خوب میکنی ماشالله به غیرتت ولی اینارو میگم که درست تصمیم بگیری و پا جای درست و مطئمن بزاری! سپس بعد از زدن حرفاش میخواد از اتاقش بره که بهش میگه جمع کن ساکتو و برو و سلامت برگرد هاشم خوشحال میشه و لبخند میزنه. فردای آنروز مریم به عزیز آقا پدرش زنگ میزنه و میگه که هاشم داره میره جبهه عزیز آقا میگه به ما ربطی نداره بره ما نمیریم خونه شون آخرین بار بیرونمون کردن.
بعد از قطع تلفن به پس هاش میگه که دیگه خودم مدیریت شرکتو برعهده میگیرم مهران میگه باشه پدر ولی دلیلش چیه؟ او میگه نمیتونم تو خونه بشینم آب شدن دخترمو ببینم! همش در حال گریه کردنه تو خونه سخته دیدن پر پر شدن دخترت جلوی چشمات! گفتم بیام اینجا حواسم پرت بشه ذهنم درگیر بشه. منصر میگه خوب کردی عموجان اینجوری بالاسر کارها هستی به مشکل بخوریم بهم کمک میکنیم. خاله مرضیه پیششه و بهش میگه اونا این خونه رو شناسایی کردن اگه یه روز بیان برای انتقام چیکار کنم؟ اینجوری اصلا دلم آروم نمیگیره وسایلتو جمع کن یه مدت بیا پیش من تو اهواز خیالم اینجوری راحته اما مرضیه میگه من بدون بابام هیچ جا نمیام خاله اش میگه اون آزادم بشه مگه قرار نبود بره سر مزرعه زعفرون؟ خوب باز تنها میشی که! بیا بریم یه مدت پیش من باش اینجوری بهتره...
نظر شما