دانلود قسمت دهم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۰
پخش سریال ذهن زیبا از اول ماه رمضان آغاز شده است، شما می توانید در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت دهم سریال ذهن زیبا را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنید.

سریال ذهن زیبا هر شب در ایام ماه رمضان از شبکه یک سیما پخش می شود. سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجستهی ایرانی در حوزهی زیستشناسی است که چالشهای علمی و ذهنی او را به تصویر میکشد که امیرعلی دانایی شخصیت دکتر را ایفا می کند.
دانلود سریال ذهن زیبا قسمت ۱۰
https://telewebion.com/episode/۰x۱۱e۳efea
خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۰
حسین به همراه خانواده اش رفتن به شیراز برای خواستگاری و تو مسافرخانه میمونن. حسین ناراحته چون جواب منفی گرفته و پدر و مادرش ازش میخوان تا وسایلشو جمع کنه تا برن. مادرش میگه این نشد یه دختر دیگه تو دانشگاه میبینی ازش خوشت میاد میریم اونو خواستگاری میکنیم اما حسین که حسابی به هم ریخته بهشون میگه من تهران نمیام آنها جا میخورند و میگن یعنی چی؟ حسین میگه بابا همینجا یه شرکتی چیزی پیدا کن معرفیم کن برم اونجا دیگه نمیخوام درسمو ادامه بدم افسانه دعواش میکنه و میگه دیوونه شدی؟ اصلاً این کار نشدنیه؟! حسین از خونه میزنه بیرون که همون موقع پروانه که اومده دم در خونشون با دیدنش میگه دارین میرین؟
او تایید میکنه و میگه چاره دیگهای هم دارم؟ همان موقع عمه پروانه میره جلو و بهش میگه تو کسی هستی که اومدی یکی یه دونه برادرمو خواستگاری کردی؟ او تایید میکنه که عمه پروانه بهش میگه تو توس خودت چی دیدی که همچین اجازهای به خودت دادی؟ چی دیدی که به خودت گفتی میتونی خوشبختش کنی؟ حسین میگه من پسر خوبیم عمه پروانه به داخل میره تا با خانواده حسین صحبت کنه پدر حسین بهشون میگه شما الان میگین چیکار کنیم؟ بریم تهران چند وقت دیگه دوباره برگردیم بیایم خواستگاری که دوباره اون موقع ببینین چی میشه تازه! عمه پروانه میگه اونشو بسپارین به من فقط حسین باید باهام تا یه جایی باید بیاد. آنها با همدیگه به یک امامزاده میرن او به حسین میگه همین جا رو نیمکت بشین و منتظر باش تا مادر پروانه را بیارم باهاش حرف بزن دیگه خودت ببین چیکار میکنی!
او میره دنبال مادر پروانه و وقتی میاد مادر پروانه از حسین میپرسه من به شما گفتم مرد خوبی نیستین؟ من بهتون گفتم آدم معقولی واسه ازدواج نیستین؟ حسین میگه پس مشکل کجاست؟ او بهش میگه من همین یه دخترو بیشتر ندارم که تو همین امامزاده نذر و نیاز کردم خدا بهم بخشیدش نمیتونم از خودم جداش کنم از طرفی نمیتونم خودخواهی کنم و به شما بگم درس و کارتو ول کنی بیای اینجا زندگی کنی! واسه همین میگم که به درد هم نمیخورین. حسین برخلاف میل باطنیش بهش میگه اگه شما بهم بگین کار و زندگیمو درسمو ول میکنم میام همین جا انقدر تو همین امامزاده میشینم تا دعای منم مستجاب بشه و حاجتمو بده مادر پروانه لبخند میزنه و بهش میگه من میرم نماز بخونم وقتی برگردم جواب قطعیو میدم یا میگم قبوله یا میگم برو و به داخل میره.
یک سال از ازدواج حسین و پروانه گذشته و اونا تو خونه شون با همدیگه جشنی دو نفره گرفتن پروانه از حسین میخواد تا برقصه او شروع میکنه به رقصیدن که پروانه یک دفعه حالش بد میشه و رو زمین میافته. حسین اونو سریعاً به بیمارستان میبره دکتر بهش میگه حال عمومیش خوبه ولی برای اینکه خیالتون راحت بشه ببرین پیش یه متخصص هم نشون بدین. فردای آن روز آنها با همدیگه پیش دکتر میرن دکتر برای پروانه یک سری آزمایش مینویسد. حسین به مرکز رویان برمیگرده سر کارش از طرفی پروانه هم به دانشگاه میره. حسین حسابی ذهنش درگیر پروانه شده که مشکلش چیه پیرمردی اونجا زندگی میکنه که به حسین میگه پسرمو میبینی؟
سالهاست که پاشو از این کوچه بیرون نذاشته میترسه بره همین جا خودشو زندانی کرده. بعد از کمی حرف زدن حسین پیش پسر او میره و باهاش مسابقه دوندگی میذاره حسین میبینه که او خیلی راحت از کوچه بیرون میره که برمیگرده پیش اون پیرمرد و بهش میگه چرا بهم دروغ گفتی. کسی که خودشو اینجا زندانی کرده خودتی نه پسرت! او براش تعریف میکنه که یه روز تو همین محله دست رو دست با خانمم در حال راه رفتن بوده یهو دستاش یخ کرد و رو زمین افتاد و از دنیا رفت از اون موقع دیگه نمیتونم از این کوچه برم بیرون حسین تلاششو میکنه تا اونو از اون کوچه رد کنه اما موفق نمیشه.
بعد از اونجا حسین با پروانه تو خیابون در حال قدم زدنه که پروانه وقتی میخواد دستشو بگیره او ازش فاصله میگیره پروانه جا میخوره و میگه چرا دستمو نمیگیری؟ حسین حرف اون پیرمرد تو ذهنشو مرور میکنه و میترسه همچین اتفاقی برای اونم بیفته. فردای آن روز حسین با پسر همون پیرمرد صحبت میکنه و او بهش میگه خودمو اینجا زندانی کردم که مبادا یه روز کمتر ببینمش و دستاشو نگیرم که اگه یه روزی نبود حسرت نشه واسه دلم. حسین با شنیدن این حرف به سمت دانشگاه پروانه میدوئه اون وقتی ازش میپرسه که این همه راهو اومدی فقط دستمو بگیری؟
حسین تایید میکنه فردای آن روز دوباره پیش دکتر میرن و آنها ازش میپرسند که چی شده؟ دکتر میگه یه سری آزمایش دیگه هم انجام بدین که مطمئن بشیم از جواب. تو راهرو بیمارستان حسین گریهاش میگیره و به پروانه میگه تو دست من امانتی چه جوری به مادرت بگم پیش من بودی و مریض شدی؟ پروانه میگه من که چیزیم نیست حالم خوبه پاشو بریم صبحانه بخوریم که حسابی گشنمه. حسین وقتی به مرکز رویان میره میبینه تحقیقش جواب داده و جواب آزمایشش همونی شده که فکرشو میکرده همکاراش تشویقش میکنن و بهش میگن پایان نامهات مبارک...
نظر شما