دانلود قسمت چهارم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + لینک تلوبیون سریال ذهن زیبا قسمت ۴

پخش سریال ذهن زیبا از اول ماه رمضان آغاز شده است، شما می توانید در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت چهارم سریال ذهن زیبا را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنید.

دانلود قسمت چهارم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + لینک تلوبیون سریال ذهن زیبا قسمت ۴
صفحه اقتصاد -

سریال ذهن زیبا هر شب در ایام ماه رمضان از شبکه یک سیما پخش می شود. سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجسته‌ی ایرانی در حوزه‌ی زیست‌شناسی است که چالش‌های علمی و ذهنی او را به تصویر می‌کشد که امیرعلی دانایی شخصیت دکتر را ایفا می کند.

دانلود سریال ذهن زیبا قسمت ۴

https://telewebion.com/episode/۰x۱۱d۳۰۲bc

خلاصه داستان قسمت ۴ سریال ذهن زیبا

محسن وسایلشو جمع کرده تا پیش خانواده‌اش بره او به مجتبی هم خونه‌ایش میگه همه رفتن تو نمیری به خانوادت سر بزنی؟ ۵ ماه گذشته! او بهش میگه تو نمی‌دونی چقدر دلم واسشون تنگ شده محسن می‌پرسه خب مشکل کجاست؟ چرا نمیری؟ پول نداری؟ کسیو نداری که بری پیششون؟ مشکل چیه؟ مجتبی میگه پدرم اصلاً نمی‌دونه که من اومدم دانشگاه محسن جا می‌خوره و ازش دلیلشو می‌پرسه که مجتبی میگه با درس خوندن دانشگاه اومدنم مخالف بود مادرم می‌دونه بهش گفتم ولی عمراً اگه به بابام چیزی گفته باشه منم وقتی دیدم دانشگاه قبول شدم یه روز به یه بهونه از خونه زدم بیرون و اومدم اینجا. او از محسن می‌خواد تا بره سریعتر چون ماشین گیرش نمیاد محسن میره و بعد از چند دقیقه برمی‌گرده و به مجتبی میگه حاضر شو ‌میخوایم بریم شهرتون می‌خوام با پدرت حرف بزنم و راضیش کنم او بهش میگه که پدر من راضی بشو نیست ول کن!

اما وقتی اصرار محسن را می‌بینه بهش میگه تو قالب سرباز میریم اگه وضعیت سفید بود باهاش در میون می‌ذاریم وگرنه دو تا سربازیم که باید برگردیم به پادگان او قبول می‌کنه. محسن به مجتبی میگه تو مطمئنی از اینجا ماشین رد میشه الان چند دقیقه است اینجا وایسادیم ولی دریغ از یه ماشین! سپس سر این موضوع که قراره دروغشو به پدرش ادامه بده سرزنشش می‌کنه همون موقع همسایه‌شون از اونجا رد میشه که سوار ماشین و به سمت ده راهی میشن. وقتی اونجا می‌رسن مجتبی با دیدن مادرش شوکه می‌شه و او ازش می‌پرسه که چرا برگشتی؟ من هیچ وقت دروغ نگفتم اما به خاطر تو به پدرت دروغ گفتم چیزی هم نپرسید چون اگه می‌پرسید قطعاً راستشو می‌گفتم! آنها بعد از کمی استراحت کردن با هم میرن به خونه یکی از همسایه‌ها که پدرش اونجا در حال کندن چاه بوده.

 آنجا سر متراژ چاه باهم بحث می‌کنند که پدر مجتبی وقتی بالا میاد بعد از سلام و احوالپرسی با مجتبی و دوستش محسن، از مجتبی می‌خواد بره داخل چاه و متر بزنه او میره و میگه متراژ درسته حتی ۲ متر هم بیشتر کنده. موقع بالا آمدن از چاه پاش سر می‌خوره و میفته ته چاه آنها کمکش می‌کنند تا بالا بیاد. مجتبی به محسن میگه الا دیدی چرا می‌خوام درس بخونم؟ چون نمی‌خوام عمرم تو چاه باشه و جونم کف دستام! اگه می‌تونی راضیش کنی الان برو راضیش کن! محسن وقتی میره پیش پدر مجتبی هنوز حرفی نزده که او بهش میگه تو هم خدمتی مجتبایی؟ محسن تایید می‌کنه او بهش میگه هم این لباس هم لباس مجتبی دروغه من از همون اول می‌دونستم که مجتبی رفته پی درس و مشق از مادرش چیزی نپرسیدم چون نمی‌خواستم دروغ بگه تو هم سن و سال مجتبایی حرف همدیگرو بهتر می‌فهمین تو باهاش صحبت کن و راضیش کن که همین جا بمونه و دانشگاهو ول کنه درس و مشق واسش هیچی نمی‌شه! 

پسر خودمه دوست دارم خونه خودم بخوابه و بیدار بشه! آنها وقتی به خونه برمی‌گردند سر غذا بحث درس خوندن محسنو وسط می‌ندازن و مجتبی میگه بعد از خدمت می‌خواد بره درس بخونه دانشگاه پدر مجتبی وقتی یکم بحث جلو میره و حرف مجتبی میاد وسط مخالفت خودشو سفت و سخت اعلام می‌کنه. مجتبی ناراحت میشه و صبح وقتی از خواب بیدار میشن ماموری اومده دم در خونشون و ازشون می‌خواد تا یه فرمیو پر کنن پدر مجتبی از مجتبی می‌خواد تا بیاد فرمو پر کنه اما او میگه من نه خوندن بلدم نه نوشتن! تو این خونه اصلاً نباید کسی سواد داشته باشه سپس رو به مامور میگه قلم و خودکار تو این خونه حکم اون میخ روی دیوارو داره هیچ ارزشی نداره واسشون و میره سر جاش دراز می‌کشه. که بعد از رفتن اون مامور پدر مجتبی بهش میگه پاشو همین الان با دوستت برو دانشگاه تا منصرف نشدم! 

پاشو برو! ولی اینم شناسنامه منه صفحه دومش رو اسم خودت یه خط محکم بکش و به حیاط میره که مجتبی دنبالش میره و بهش میگه من همیشه پسر شما هستم دیگه هم اسمی از درس و مشق تو این خونه نمی‌زنم او رو به محسن میگه هر وقت که خواستی اینجا بمون قدمت رو چشم اما وقتی بخوای برگردی باید تنها بری چون من دیگه نیستم سپس کلنگشو برمی‌داره و از اونجا میره تا به کارها برسه. و اول میره قبری می‌کنه سپس به خونه مون همسایه‌شون میره تا ادامه چاه را بکنه بعد از چند ساعت به پدر مجتبی خبر میدن که مجتبی رفته تو چاه و هرچی صداش می‌زنیم جواب نمیده حتماً چاه ریزش کرده او با ترس به اونجا میره و طناب را به ماشین همسایه می‌بندد و از چاه بیرون می‌کشنش. محسن شروع می‌کنه به ماساژ قلبی دادن مجتبی در آخر موفق میشه مجتبی به زندگی برمی‌گرده پدر مجتبی حسابی ترسیده و به محسن میگه دستشو بگیر برین دنبال درس و مشقتون. مجتبی ۴ سال درس می‌خونه و به روستای خودشون برمی‌گرده سپس به سختی مدرسه‌ای را تاسیس می‌کنه و به شغل مورد علاقه‌اش رسیده...

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار