خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فریبا از شبکه سه سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فریبا را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فریبا از شبکه سه سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فریبا را برایتان آماده کرده ایم. شبکه سه از امشب سریال «فریبا» را به تهیه‌کنندگی سیدرامین موسوی‌ملکی و کارگردانی محمود معظمی روی آنتن می‌برد. این سریال در ۴۰ قسمت ۴۵ دقیقه‌ای و با موضوعات اجتماعی وپلیسی، به بررسی مسائل وچالش‌های فضای مجازی و اینفلوئنسرها می‌پردازد و داستان‌های جذابی را در این زمینه روایت می‌کند.

سریال فریبا از ۲۲ دی‌ماه هر شب ساعت ۲۰:۴۵ از شبکه سه پخش خواهد شد. در این مجموعه، بازیگران مطرحی همچون علیرضا خمسه، محمود پاک‌نیت، ثریا قاسمی، حمیدرضا پگاه، ساناز سعیدی، نسیم ادبی و... به ایفای نقش پرداخته‌اند و با هنرنمایی خود، به جذابیت داستان کمک می‌کنند. 

خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فریبا

بهروز و مادرش رفتن به دم در خانه پدر نسترن که مادرش با دیدن اونجا میگه چند واحدش مال خودشونه؟ بهروز میگه همش مال پدرشه تازه یه واحدش هم به اسم نسترنه او میگه خیلی خوبه هرچی من تو اجاره دادن و بی پولی پدرت زجر کشیدم خیالم از بابت تو و این دختر راحته میدونم که اونقدرها سختی نمیکشین و میرن داخل. نسترن میخواد درو باز کنه که مادرش میگه شما بفرمایید داخل آشپزخانه صدات میزنم نسترن میگه دیگه این رسم و رسومات عوض شده او میگه نه هیچیشم عوض نشده و نسترنو نرگس خواهرش میبره آشپزخانه. مادر بهروز وقتی میخواد با کفش بیاد داخل مادر نسترن میگه که کفشاشو دربیاره سپس بعد از چند دقیقه مادر بهروز از مادر نسترن میپرسه که صفحه مجازی تو اینستاگرام داره یا نه و بحث را میکشونه به سمت کار و کاسبی خودش که مادر نسترن میگه من اصلا واسه این چیزا وقت ندارم و علاقه ای هم ندارم پدر نسترن میگه حالا اینارو ول کنیم بریم یکم سر اصل مطلب.

با اومدن نسترن و تعارف کردن چای پدرش از بهروز میپرسه که کارش چیه و چیکار میخواد بکنه او میگه من از بچگی عاشق نویسندگی بودم و چندتا کتابم نوشتم یه مجموعه داستان هم هست که هنوز چاپ نشده او ازش میپرسه پس شغل اصلی‌تون نویسندگیه ؟ او میگه نه الان شغل نویسندگیه ثابت نداریم اصلا من در کنارش به بازی های فکری مشغولم و درباره کارش توضیح میده مادر نسترن که از مادر به وز اصلا خوشش نیومده هیچ حرفی نمیزنه و فقط گوش میده. بعد از تمام شدن جلسه خواستگاری تو مسیر برگست بهروز حسابی تو خودشه که به مادرش میگه من این همه باهات حرف زدم باز رفتی اونجا بهشون میگه با کفش میشه بیام تو؟ او میگه الان مشکل کفش منه؟ به خاطر این دخترشونو بهت نمیدن؟

سپس باهم صحبت میکنن و در آخر مادرش میگه که نگران نباش من چیزی که فهمیدم اونا خیلی دختر دوستن تو نسترنو داشته باش بقیه شو بسپار به خود نسترن کاراشو انجام میده بهروز حسابی پکره و تو خودشه که میگه به نظرت اصلا جلسه خوبی بود؟ من اصلا امید ندارم او میگه مهم اینه که نسترن تورو دوست داره بعدشم تو این دوره زمونه که شوهر پیدا نمیشه از خداشونم باشه که همچین پسر خوشتیپ و خوش بر و رویی داماد خانواده شون بشه! بهروز از تاکسی پیاده میشه و میگه من میرم یکم قدم بزنم حرف باشه واسه بعد سپس تو مسیر مدام فکر میکنه و میره تو اتاقشو حسابی پکره. نسترن هم تو اتاقش تو فکره که مادرش واسش دمنوش میبره تا باهم حرف بزنن سپس درباره خواستگاری حرف میزنن که نسترن میگه چرا انقدر با مادر بهروز بد خلقی کردی؟

او میگه من بدخلقی نکردم اون زن خودش بود منم خودم بودم این جلسات واسه همین چیزاست که باهم آشنا بشن خانواده ها! نسترن میگه من که چشمم آب نمیخوره احساس میکنم کلا بابا مخالفه داره بهونه میاره اصلا از بهروز خوشش نیومده! وگرنه اسن سخت گیرای واسه چیه؟ مادرش اونو آروم میکنه و چی سخت گیری؟ این که میخوایم یه حقوق داشته باشه بتونه اجازه بده سخت گیریه؟ نسترن میگه من به یه چیزی فکر کردم که نمیدونم فکر خوبیه یا نه من که تو این ساختمون یه واحد دارم گفتم، مادرش نمیزاره حرفشو تموم کنه و میگه همچین حرفی بهش نزنیا! نرگسم که اینجارو دادن اجاره شماره حساب نرگسو محسن داد به مستاجر بعدها هم واسه بچه ها یه حساب باز کردن میریزن اونجا واسه بچه ها اصلا همچین حرفی نزن درست نیست! و میره. فریبا رفته به خانه سوگند و واسش از گذشته حرف میزنه و میگه من همیشه میخواستم با مادرم سر زا از دنیا برم ولی نشد پدرم رفته با یکی دیگه ازدواج کرد که واسم واقعا مادری کرد یه روز پدرم اومد خونه و خونه را ریخت بهم دنبال سند بود، بهمون گفت تو قمار خونه را باخته بود!

مادرم باهاش دعوا کرد و میخواست جلوشو بگیره که او عصبی شد و هلش داد و اونم افتاد و جلو چشمام مرد. پدرم رفت زندان منم رفتم پیش مادربزرگم هم از برادر ناتنیم رامین مراقبت میکردم هم از مادربزرگم اصلا نمیفهمیدم دارم چجوری زندگی میکنم چجوری بزرگ شدم ازم میخواستن تا ازدواج کنم تا زندگیم تباه نشه اینجوری شد که با یه نفر تو ۱۸ سالگی ازدواج کردم ۱۰ سال از خودم بزرگتر اصلا نمیفهمیدم چی میخواد از زندگی من چی میخواستم! هرچی بود گذشت تا به جدایی کشید، اینارو نگفتم که دلت واسم بسوزه خواستم بگم چجوری به اینجا رسیدم که بگم قبول میکنم ازدواج صوریو ولی شرط دارم به محض بستن قرارداد با ترکا طلاق میگیرم یه روزم باهاش زندگی مشترک ندارم و یه آدم ناشناس باشه نه از این آدم های چهره که بخوام برندی که با بدبختی به اینجا رسوندمو باهاش شریک بشم! او قبول میکنه....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال فریبا

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار