خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال تانک خورها | در قسمت بیست و هفتم سریال تانک خورها چه گذشت؟
خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال تانک خورها را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد مطالعه می کنید. همراه ما باشید.
سریال تانک خورها که جایگزین سریال غریبه شده است که در این مطلب خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال تانک خورها را مطالعه می کنید. این سریال از روز یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳ از شبکه سوم سیما پخش خود را آغاز کرده است. تانکخورها درباره افراد گمنام جنگ است و به اتفاقات کمتر شنیده شده از جنگ میپردازد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آرش مجیدی، سروش جمشیدی، بهراد خرازی، علیرضا استادی، احمد نجفی، ثریا قاسمی، هادی دیباجی، میلاد میرزایی، مهدی صباغی، شیرین اسماعیلی، مهرداد بخشی، احمد کاوری، مسعود شریف، پونه عاشورپور، شیوا خسرومهر، سارا باقری، سارا توکلی و فاطمه حاجوی.
قسمت ۲۷ سریال تانک خورها
محسن و مرضیه تو مغازه خاله در حال پوست کندن پیاز و سیب زمینی هستن. مرضیه ناراحته که محسن میگه چرا دمغی؟! او میگه آخه ببین وضعیتمونو اینه زندگیه ما! حتی یه کازرون هم نرفتیم! همش تو این مغازه! محسن آرومش میکنه و میگه بالاخره تموم میشه و زندگی ما هم شروع میشه و بهش دلداری میده. سلیم به اونجا میاد و از کند بودنشون غر میزنه و میگه هنوز سیب زمینی هارو که خلال نکردین؟! اونا کلافه میشن. محسن و مرضیه بالاخره یه فرصت گیر میارن و باهم میرن به پارک و اونجا نشستن و بستنی میخورن و حرف میزنن مرضیه بهش میگه غذا چی دوست داری به خاله ام بگم همونو بزاره محسن تا میخواد بگه نمیتونه بمونه و باید بره همان موقع یه هواپیما نظامی رد میشه و از سر و صدا مرضیه چیزی نمیشنوه بعد از رد شدنش دوباره مرضیه میگه امشبم میمونی دیگه؟!
محسن دوباره جوابشو میده که دوباره هواپیما رد میشه بعد از رد شدنش مرضیه میگه چقدر خوشحالم که امشب باهامونی که محسن با کلافگی نگاهش میکنه. تو مقر یاسر و تعداد کمی از رزمنده ها برگشتن که اونجا واسشون تعریف میکنه از شدت حمله عراقی ها که از هر ۱۵ نفری که میرفتن جلو یه نفر میتونستن برگرده و همه متأثر شدن و ناراحتن. محسن از خاله مرضیه تشکر میکنه از مهمان نوازی و میخواد خداحافظی کنه و بره که سلیم موقع رفتنشم ازش میخواد چهارتا میخ بکوبه واسش که خاله اونو فراری میده و میگه تو برو و اونم از فرصت استفاده میکنه و از اونجا میره سریع. هاشم در حال ور رفتن با تانکه تا چیزی دستگیرش بشه اونجا یه دریچه ای باز میشه که از توش یکسری جزوه و کتاب میریزه بیرون که محسن متوجه میشه واسه کار با تانک به دردشون میخوره و با خوشحالی میره سراغ حاجی پور تا با اونا هم درمیون بزاره.
بعد از چند دقیقه محسن به مقر میاد و به همه میگه بیاین واستون فلافل آوردم و بین همه پخش میکنه که پازوکی میره پیشش و میگه کجا رفتی تو؟ حاجی پور عصبانی شد بدون اجازه اون رفتی!؟ محسن میگه ول کن توروخدا فلافلتونو بخورین چه اجازه ای آخه همان موقع حاجی پور از پشت سر میاد و رو شونه محسن میزنه که او میترسه و ساکت میشه سپس حاجی پور فلافلو از دستش میگیره و میده دست بقیه و به پازوکی میگه که واسه محسن اسلحه با خشاب اضافه بیار محسن جا میخوره و میگه واسه من؟ چرا؟ حاجی پور میگه من فرمانده اینجام! فکر کردی الکی بدون اجازه و گفتن به من میتونی جایی بری؟ سرخود! الانم میری قطعی های سیمارو وصل میکنی تا تو باشی دیگه بودن اجازه بری محسن با درماندگی تنهایی راهی میدان میشه.
او سر سیم را میگیره و راهی میشه. او با خودش تو مسیر غر میزنه و ادای حاجی پور را درمیاره و میگه فکر کرده میتونه منو سر به راه کنه گنده تر از تو که آقا هاشم باشه نتونسته حتما باید مثل اون پازوکی و بقیه باشم که همش بهش بگم چشم آقا بله آقا که آدم خوبه باشم. او به جایی میرسه که سیم هم قطع شده و هم کوتاه با خودش میگه تا جایی که میدونم همواره فقط قطع میکنه نه کوتاه! اونم به این تمیزی نه! سپس داد میزنه و میگه سیم قطع کن نامرد بیا بیرون! فکر نکن از رد پای بزرگت میترسم گفتم بیا بیرون! اون به داخل سبزه ها میره و دنبالش میگرده. او میبینه یه نفر قبلا اونجا بوده که آتیش هم درست کرده هم غذا لوبیا خورده هم سیگار کشیده و تو فکر فرو میره و به کشتنش ادامه میده.
هاشم و یاسر و حاج عیسی رفتن به سنگری که حامدو از دست دادن. هاشم با دیدن اونجا دوباره یاد زمانی میوفته که به حامد خبر پدر شدنشو داده بود و ناراحت میشه. سربازهایی که رفته بودن جلو برای سرکشی تانک ها برگشتن عقب و بهشون میگه که از زیرش نمیدونم آب بود یا روغن ریخته بود بیرون کسی هم دورش کشیک نمیداد حاج عیسی میگه فنیش دیگه با آقا هاشمه پشتیبانی هم که جواد میکنه اونا قبول میکنن. جواد میره به پناهگاه مخفیش و از اونجا با بیسیم با حامد ارتباط میگیره حامد بهش میگه این موقع صبح چیشده؟!
جواد میگه امروز عملیات داریم میخوان دوتا تانکی که اونجاست بیارن عقب حامد میگه کار هاشمه آره؟ او تأیید میکنه حامد میگه گفته بودم که اونجا خطریه نقطه دید ماست! سپس بهش میگه ما طرف های ساعت ۵ بعدازظهر آتیش بازی میکنیم تا حواسشون پرت کنیم جواد میگه خوبه و از اونجا میره. حامد به همراه هم رزمهاش نقشه میکشن و به بهونه قهوه خوردن از مقر دور میشن سپس از داخل لاشه یه ماشین جنگی یه مرکزی مختصات میدن تا به اونجا چندتا خمپاره بزنن. بعد از چند دقیقه اونا برمیگردن تا کسی بهشون شک نکنه....
نظر شما