خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال سوجان
سوجان آماده شده و لباسی که قربان براش آورده بود را پوشیده. قربان با دیدن اون لباس خوشحال میشه و ازش تعریف میکنه و میگه چقدر قشنگ شدی چه عجب بالاخره لباسی که من واست خریده بودمو پوشیدی. سوجان میگه من که بهت گفته بودم فراموشکارم باید یادآوری کنی ولی نمیدونم چرا یه سری چیزارو اصلاً نمیتونم فراموش کنم قربان میگه یعنی چی؟ منظورت چیه؟ سوجان برگهای که به لباس منگنه شده بود و اسم طلا روش بود را بهش نشون میده و میگه چرا بهم دروغ گفتی و نگفتی لباس دست دومه؟ قربان خجالت زده میشه و کمی استرس میگیره و میگه ببخشید پول نداشتم که نو بخرم او میگه مشکل من این نیست مشکل من اینه که بهم دروغ گفتی ای کاش راستشو میگفتی قربان معذرت خواهی میکنه و سوجان میبخشتش.
او وقتی قربان ازش میخواد برگه را بندازه دور سوجان بهش میگه میخوام نگهش دارم به عنوان یادگاری تا بمونه واسم و ازت میخوام که از این به بعد بهم دروغ نگی و همه چیزو راستشو بگی قربان کلافه میشه و بهش میگه باشه خودت خواستی پس میریم الان شهر واست همه چیزو تعریف میکنم سوجان میگه باید نگران باشم؟ چیز نگران کنندهایه؟ استرس گرفتم! قربان میگه نه همه چیزو واست تعریف میکنم و راهی میشن. آنها تو رستوران نشستن و قربان به سوجان میگه چرا غذاتو دیگه نمیخوری؟ سوجان میگه نمیتونم دیگه! نمیتونم بخورم واسم تعریف کن ببینم چی شده قربان نفسی عمیق میکشه و شروع میکنه به گفتن او به سوجان میگه که میدونی که تو رو خیلی دوست دارم از جون خودمم بیشتر اما تو بد منجلابی گیر کردم دستم زیر ساطور سرهنگه!
البته نه خود سرهنگ پدر زنش حشمت خان سوجان میگه یعنی چی؟ چی شده؟ قربان میگه من اوایل شروع کردم به خدمت کردن به اینا هرچیزی میگفتن میگفتم چشم یه جورایی دیگه نوکریشونو کردم تا آینده خودم و خودتو تضمین کنم و زندگی خوبی بتونم واست بسازم سوجان کلافه میشه و با عصبانیت میگه من ازت همچین چیزی خواستم که برای ساختن زندگی خوب برای من بری نوکری کنی؟ قربان میگه من امربر بودم سربازشون بودم مجبور بودم هرچی میگن انجام بدم اما نمیدونم چی شد که اینا خیلی از من خوششون اومد سوجان خوشحال میشه و میگه اینکه خبر خیلی خوبیه! قربان میگه یه چیزی از دوست داشتن و خوش اومدن بیشتر دیگه عاشقم شدن جوری که حشمت خان ازم خواست که با دخترش ازدواج کنم سوجان جا میخوره و میگه خب مگه بهشون نگفتی که زن داری و ازدواج کردی؟
قربان میگه چرا گفتم او میگه خب چی گفتن؟ چی شد؟ اون میگه هیچی ازم خواستن تا ازت طلاق بگیرم وضعیت فرق نکرد سوجان جا میخوره و میگه چی؟! که منو طلاق بدی؟ قربان باهاش حرف میزنه تا آرومش کنه و درکش کنه و میگه که از احساسم بهت هیچی کم نمیشه تا آخر عمرت همه جوره هواتو دارم سوجان با عصبانیت اشک میریزه و میگه چقدر بدبختی سپس میخواد بره که قربان میخواد جلوشو بگیره اما سوجان از عصبانیت میخواد سیلی تو صورتش بزنه که خودشو کنترل میکنه و بهش میگه برو به جهنم و از زندگیم گمشو بیرون و از اونجا میره. قربان سر جاش میشینه و حسابی به هم ریخته و حالش بد شده. سوجان وقتی پیش مادرجونش برمیگرده واسش همه چیزو تعریف میکنه سپس تنهایی تو خونه گریه میکنه. مادرجان پیشش میره و میگه بس کن دخترم به خودت رحم نمیکنی به من پیرزن رحم کن!
سپس با عصبانیت میشینه و میگه باید خدا رو شکر کنی که خدا زود راه این آدمو از زندگیت جدا کرد چقدر خوب شد که از زندگیت بیرون رفت خدا خیلی دوست داشته سوجان میگه آره گریه من به خاطر نبود قربان نیست بلکه به خاطر پدرمه که خودشو سرزنش میکنه و خودشو دلیل سیاه بختی من میدونه موندم چه جوری بهش بگم! مادر جون بهش میگه تو لازم نیست چیزی بگی من خودم باهاش حرف میزنم. بعد از چند دقیقه صدای موتور سهراب میاد و او میگه که اومدن. مادر جان پیش سهراب میره و بهش میگه ازت میخوام چند روزی بیای پیش اسفندیار و تنهاش نذاری سهراب قبول میکنه و میگه اتفاقی افتاده؟ مادر جان میگه آره شریه که توش خیره سپس میره پیش اسفندیار و باهاش حرف میزنه و قضیه را تعریف میکنه. اسفندیار عصبانی میشه و میگه اون پسر دیگه واسه من مرد ولی باید برم با اسکندر صحبت کنم و بهش بگم که دیگه برادر من نیست سپس با سهراب به اونجا میره و با اسکندر دعوا میکنه سپس رو به قربان میگه این ماشینی که توش نشستی بهش نناز یه روزی تو رو از بلندی پرت میکنه پایین.
او حرفهای دلشو میزنه و از اونجا میره قربان از حرفهای اسفندیار حسابی تو فکر میره زیبا بعد از رفتن اسفندیار به اسکندر میگه خدا را شکر که هرچی بود تموم شد. جاوید با عجله به خونه مادر جان میاد و به آنها میگه که فرانک دردش گرفته سپس سوجان به همراه مادر جان به سمت خانه جاوید راهی میشن. بعد از چند دقیقه تلاش، سوجان بچه را به دنیا میاره همگی خوشحال میشن و از جاوید میخوان تا برای دختر قشنگش یه اسم انتخاب کنه جاوید میگه فرانک انتخاب کرده میخواد اسمشو بذاره سوجان او میره پیش مادرجان و میگه در گوشش اذان بگه اما مادر جان به سوجان میگه کسی که بچه را به دنیا آورده باید در گوشش اذان بگه سوجان احساساتی میشه. تو خونه ثریا زیبا با ثریا، طناز و طلا نشستن کارت عروسی انتخاب میکنند آنها از نظر دادنهای زیادی زیبا کلافه میشن ثریا به شخصی که کارتهای عروسی را آورده میگه هیچ کدومشون خوب نیست کارت عروسی طلا جورودی باید خاص و تک باشه و هیچ جایی پیدا نشه طراحی کن و بیار او قبول میکنه و میره...
نظر شما