در قسمت ۳۳ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳۳ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳۳ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۳۳ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
عقرب به دل آرا میگه الان که فکر میکنم چرا باید بخوام برگردی! تورو میتونم تو عثمانی ها خوب بفروشم بهبود داد میزنه و میگه به اون کاری نداشته باش اذیتش نکن! و میخواد سنگی پرت کنه سمتش که از حال میره. عقرب میخواد دل آرارو از اونجا ببره و میگه من موندم چجوری جرأت کردی بیای اینجا با من سرشاخ بشی اونم عقرب! و میخنده که مهیار از راه میرسه و عقربو صدا میزنه و میگه باهاش کاری نداشته باش عقرب با دیدن مهیار میگه به مهیار بیک هم که اومد بیا پس انتقاممو از تو هم بگیرم بعد برم مهیار خنجری پرت میکنه سمتش که فرو میره تو دست عقرب و عقرب از اونجا فرار میکنه مهیار میره دنبالش که با تیرکمان تهدیدش میکنه و میگه بس کن تسلیم شو نمیخوام بکشمت باهات کاری ندارم فقط تحویلت میدم به داروغه نمیخوام صدمه ببینی اما عقرب بهش گوش نمیده و بعد از کمی کل کل و بحث کردن مهیار بهش تیری میزنه و او میوفته رو زمین.
مهیار بهبود را که دیگه مرده میزاره روی اسب و دل آرا هم با اسب خودش راهی میشن سمت اصفهان. مقصود بیک را دستگیر کردن و به پیش داروغه بردن، کسی که قبلا به مقصود بیک رشوه داده بود تا اونو صاحب منسب کنه اما سرش کلاه گذاشته بود میره پیش داروغه و میگه کلانتر مقصود قلیان میکشه داروغه میگه او از کجا میدونی؟ او میگه من دم در خانه شان بودم که دیدم از لای در داروغه میگه میدونی چند وقت پیش شاه یه نفرو برای اینکه تو خونه مردم سرک کشیده بود دارش زد؟ الان اومدی اعتراف میکنی؟ او بهش میگه جناب داروغه من اونجا بودم تا حقمو ازش بگیرم داروغه میگه با دادن پول میخواستی جایگاه کسب کنی؟ اونم بدون علم و دانش مورد نیاز؟ میدونی چقد برای مملکت ضرر داره؟ و ازش میخواد از اونجا بره. داروغه افرادشو میفرسته تا برن خونه مقصود را بگردن. جانان بیگوم خبر دستگیری کلانتر مقصود را به سلطان خانم و خاتون بیگوم میرسونه.
آنها وقتی به خانه کلانتر میرن سلطان خانم میگه آبروی مارو بیشتر از نریزین! چیشده؟ دنبال چی میگردین داروغه؟ او میگه ما حکم داریم تا این خونه رو بگردیم چون گفتن رشوه میگرفته از مردم یکی از مأمورین قلیان را پیدا میکنه و میاره به داروغه نشون میده داروغه به سلطان بانو میگه مگه چند وقت پیش شاه کشیدن و استفاده از قلیان را ممنوع نکرده بود؟ سپس یکی دیگه میاد و میگه جناب داروغه پیداش کردیم و آنها به اونجا میرن که میبینن تو یه صندوقی که تو زمین زیر فرش پنهان شده بود پر از جواهرات و سکه و زیورآلات ارزشمنده داروغه به سلطان بانو میگه شما از این باخبر بودین؟ او میگه نه والا منم اصلا در جریان نبودم! داروغه دستور میده بیشتر بگردن شاید از این گنج ها بیشتر باشه. آنها هرچی پیدا میکنن میبرن به حیاط خانه داروغه سپس با اومدن کلانتر مقصود داروغه میگه عجب کلانتری بودی!
این همه مال و اموال بقیه که به عنوان رشوه میگرفتی ازشون یه جرم، کشتن کلبعلی یه جرم همدستیت با عقرب قاتل یه جرم و کلی جرم دیگه باورم نمیشه همچین آدمی بودی! سپس دستور میده تو زندان بر نش تا به وقتش مجازات بشه. سلطان بانو که حسابی نگران بچه هاشه میره دم دروازه میشینه و هرکی میاد به شهر میپرسه که پسر و دختری جوان را دیدن یا نه آنها میگن نه او حسابی دلشوره داره و گریه میکنه از نگرانی. مهیار آنهارو به دروازه شهر میرسونه و خودش برمیگرده و از شهر میره. شاهک پیش خاتون رفته و بهش از احساسش به جانان بیگوم میگه او میگه اگه دختر من بود حتما بهت میدادمش ولی اون دختر داروغه ست قطعا به اشرافیا میده دخترشو! ولی من بازم حرف میزنم ببینم چی میشه.
بعد از رفتنش اسماعیل صاحب آب انبار رفته دم در خانه مهیار تا پیداش کنه از اونجا میره پیش خاتون و بهشون میگه که شریک عبدالغنی پول اون خدابیامرز را بالا کشیده بوده و ازم خواسته تا اموالی که گرفته بوده را به پسرش برسونم حتما مهیاربیک یا پیداش کرده یا میتونه پیداش کنه باید اینارو برسونم بهش آنها آنجا میفهمن که شاهک پسر عبدالغنیه سپس قرار میشه که شب را اونجا بمونه تا فردا صبح ببینن مهیار خبری ازش میشه یا نه.
مقصود تو زندان خوابش بوده و خواب میبینه که جونور اومده اونجا و گردنشو میگیره و میخواد بکشتش و وقتی ماسکو میزنه کنار میبینه که سلطان زنشه که بهش میگه بهت گفته بودم منو بازی نده منو تحقیر و کوچیک نکن! حالا من میخوام ببرمت پیش قمر! او وقتی از خواب میپره میبینه که کابوس میدیده، جانان میره اونجا و بهش میگه که نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجا میبینمت! بالاخره انتقام اون قمر بیچاره گرفته شد و میری همونجایی که اون هست! بعد از زدن حرفاش میره. مقصود را میبرن به خانه اش که سلطان بهش میگه باعث مرگ بهبود تویی ارزششو داشت؟ او گریه میکنه برای پسرش و بهم میریزه...
نظر شما