خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال سوجان
قربان صبح با مادر و پدرش میره سمت شهر. مادر قربان با دیدن خونه ثریا جا خورده و میگه چقدر اینجا قشنگه! بیرونش اینجوریه معلوم نیست داخلش چجوریه دیگه! قربان میگه این که چیزی نیست مادرجان نصف ایران مال ایناست، انقدر کارخانه های مختلف دارن که یکسریاشو کلا از یاد بردن! حشمت خان خیلی قدرت داره اسکندر به مادر قربان میگه اینا با این همه ثروت و قدرت از پسر ما خوششون اومده رسماً شانس در خونه ما رو زده، مادر قربان بهش میگه هر کاری میگن انجام بده اینا رو اصلاً نباید از دست بدی! آنها وقتی به داخل میرن جناب سرهنگ با اسکندر میرن تو حیاط تا با همدیگه صحبت کنن ثریا با مادر قربان حرف میزنه ثریا از قربان تعریف میکنه و میگه پسر خیلی خوبی دارین مادر قربان لبخند میزنه و میگه غلام شماست سپس وقتی میفهمند که شب آنها مهمان دارند بهشون میگه که خب ما بد موقع مزاحم شدیم میریم یک وقت دیگه میایم اما ثریا میگه نه لازم نیست شما هم تو مهمانی دعوتین به سوسن گفتم برای شما هم یه وقت از آرایشگاه بگیره مادر قربان که تا حالا آرایشگاه نرفته خندهاش میگیره.
سپس طلا میگه که مهمونی سالگرد ازدواج ثریا با فرزاد هستش آنها تبریک میگن سپس ثریا سوسن را صدا میزنه و بهش میگه که مادر قربان را ببره به اتاق و از لباسهای قدیمی بهش لباس بده بپوشه تا برای شب آماده بشه اون میره یکی از لباسهای به قول خودشون فرنگی تنش میکنه. آنها با دیدنش ازش تعریف میکنند و میگن چقدر تغییر کردی چقدر بهت میاد قربان با دیدن مادرش تو اون لباس حسابی خوشحال شده اسکندر وقتی به داخل میره زنش را نمیشناسه تو اون لباس و ازش تعریف میکنه و میگه چقدر تغییر کردی. سپس ثریا با مادر قربان میره به آرایشگاه، به اسکندر هم یک دست کت و شلوار میدن تا آنها را بپوشه.
قربان با طلا میرن شهر تا برای فرزاد و ثریا هدیه بخرند قربان به طلا میگه من نمیدونم چی دوست دارن و باید چی بخرم طلا میگه فرزاد عاشق پیپه کلکسیون داره ازش میتونی یه مدل از پیپ را براش بخری ثریا هم عاشق کتابه دوست داره که بقیه بدونن دربارش چی فکر میکنی وقتی تو جمع بهش کتاب بدی حتماً خوشش میاد. شب تمام مهمانها اومدن و مراسم سالگرد فرزاد با ثریا شروع شده آنها میز مجللی تو حیاط چیدن و همه سر میز نشستند سپس خوش میگذرونن و از خودشون پذیرایی میکنند ثریا آروم در گوش فرزاد میگه چی میخواستیم و چی شد! فرزاد میگه عیب نداره اینجوری زورمون بهشون میچربه ثریا میگه اینا بچه روستان به موقع خوب بلدن چه جوری حقشونو بگیرن فرزاد میگه به این چیزا فکر نکن دیگه یه دست کت و شلوار که این حرفارو نداره ثریا میگه اینا به کت و شلوار راضی نیستند سپس بعد از کمی حرف زدن به جمع برمیگردند.
تو روستا سوجان تو ایوان ایستاده و به آرامی اشک میریزه مادربزرگش میره پیشش و ازش میخواد تا مراقب اسفندیار باشه سوجان میگه هستم مادر جون میگه چقدر جای حوا خالیه سوجان تایید میکنه و میگه وقتی که بود نمیفهمیدیم چه جوری کارها داره انجام میشه انگار خونه همیشه خودش تمیز میشد، لباسها همیشه خودشون تمیز میشدن و شسته میشدن ولی الان که نیست تازه میفهمم که چقدر حمت میکشیده سپس با مادر جونش درد و دل میکنه و از دلتنگیش نسبت به مادرش میگه. آخر شب مادر و پدر قربان که رفتن تو اتاق سرایداری اونجا اسکندر با همسرش صحبت میکنه درباره قربان که خانواده سرهنگ میخوان دومادشون بشه اما از طرفی سوجان هم هست او بهش میگه واقعا داری سوجان را با طلا مقایسه میکنی؟ من تو خوابمم نمیدیدم که تو همچین خونهای بیام و همچین مهمونیهایی دعوت بشم! بحث آینده پسرمون و خودمونه بعداً از دل سوجان در میاریم ولی نباید لگد به بخت و شانسش بزنه!
قربان به همراه پدر و مادرش راهی میشن به سمت روستا تا به مراسم برسند. مراسم ختم مادر حوا شروع شده و همه جمع شدن و برای عرض تسلیت به اونجا اومدن انیس میره پیش سوجان و میگه که دیشب خودم دیدم که قربان با ماشین آخرین مدل با مادر و پدرش رسیدن روستا هنوز چرا نیومده؟ همون موقع قربان و خانوادهاش از راه میرسند میپرسه که چقدر دیر کردین مادر قربان میگه که قربان خسته بود تازه بیدار شد آنها به داخل مراسم میرن اسکندر میره سراغ اسفندیار و باهاش بحث میکنه که چرا منو محرم خودت نمیدونستی و برای وصیت نامهات منو صدا نزدی؟ و بعد از زدن حرفاش با دلخوری از اونجا میره. قربان هم با سوجان صحبت میکنه و درباره همین موضوع باهاش بحث میکنه او از حرفاش متوجه میشه که کاملاً عوض شده. موقع رفتنش قربان به سوجان میگه میخوام اینو بدونی که هرچی بشه حتی اگه تو ازم متنفر بشی من همیشه دوستت خواهم داشت و میره سوجان از حرفهای قربان جا خورده و تو فکر میره....
نظر شما