در قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید

در قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار
صفحه اقتصاد -

اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار  چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیه‌کنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند و هر بار درگیر داستانی جدید می‌شود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفته‌اند.

قسمت ۳۱ سریال مهیار عیار از شبکه ۳

مستوره زن ضیاءقلی در کارگاه را باز کرده و به کارگرهاش میگه خوب چیکار میکردین قبل؟ آنها میگن ضیاءقلی بیک میرفت پارچه سفارش میگرفت میومد به ما میگفت ما هم میبافتیم شما باید برین سفارش بگیرین او مسگه من؟ شما نمیتونین برین؟ آنها میگن ما کارگرم تجار حرف مارو نمیخونه که! مستوره میگه حالا فعلا در اینجا باز باشه تا ببینیم چی میشه شاید یکی اومد سفارش داد و میره. مقصود شاهک را میبره پیش عقرب و به عقرب میگه بگو چیزهایی که میخواستی بگیو او برای شاهک تعریف میکنه که من با مهیار عیار که الان پدرت شده راهزن بودیم نه از این راهزن های الکی راهزنی که تمام کاروان ها تن و بدنشون میلرزید از وجود ما. نمیدونم چیشد یهو برگشت و شد مهیار طرار.

باعث شد یکی کشته بشه مقصود میگه بقیه شو میگم من بهبودو فرستادم یزد تا قضیه را بفهمه بهبود میگه رفتم پیش شریک کسی که کشته شده بود واسم تعریف کرد که انگار مهیار زندانی بوده و میخواسته اعدام بشه ولی از داروغه خواسته بوده که اجازه بده بره یه سر به مادرش بزنه و بیاد و اون شخص ضمانتشو کرده بود وقتی که مهیار دیر میکنه بیاد داروغه شک میکنه به قضیه و اون مردو میکشه و وقتی مهیار برمیگرده اونو زندانی میکنه. بهم گفت یه پسر داشته اونی که کشته شده اسمش شاهک بوده. شاهک با شنیدن اسن داستان اشکش جاری میشه و با ناراحتی از اونجا میره. مقصود میگه کارم دیگه اینجا تموم شد و میخواد بره که عقرب بهش میگه من کارمو کردم نوبت توعه وگرنه دهنم باز میشه مقصود با عصبانیت فکشو میگیره و میگه بهتره که منو تهدید نکنی وگرنه خودم زبونتو از حلقومت میکشم بیرون و میره.

مقصود میره سراغ بهبود تو خونه و بهش میگه چرا یه کارو درست انجام نمیدی؟ رفتی یکیو فرستادی تا اونو بکشه نه تنها نتونسته بکشه بلکه خودشم گرفتار شده! الان باید نگران اونم باشم که مبادا دهن باز کنه و چیزی بگه! سپس باهاش دعوا میکنه که بهبود میگه این که کار نداره خوب فراریش بدیم بعد اون موقع بکشیمش مقصود تو فکر میره. مستوره میره پیش خاتون و ازش کمک میخواد و میگه کارگاه منم واسه تو روش کار کن بعد یه سهمی هم بهم بده تا زندگیم بچرخه وگرنه مجبور میشم بفروشمش خاتون میگه نفروش وگرنه پولش خرج میشه و برای بچه هات هیچی نمیمونه واسه آینده! سپس خاتون میگه فکر باید بکنم با شریکمم مشورت کنم. داروغه با افرادش رفتن به کارگاه خاتون که وقتی میفهمن میرن بیرون. خاتون میگه رستم بیک میگفتین ما خدمت میرسیدیم!

 داروغه میگه اومدم خودم این خبر خوبو بهتون بدم شاه خودش شخصا هوای این کارگاهو داره و گفت برای راه اندازیش هرچقدر پول میخواد بگین تا رو روال بیوفته و یه سفارش پارچه زربافی دارن که باید به یه کشور بفرستن ازم خواستن بهتون بگم که بخشیشو هم شما برعهده بگیرین. آنها خوشحال میشن و قبول میکنن. مستوره به داروغه میگه جناب داروغه من همسر ضیاءقلی بیک هستم نمیدونم کارگاهو چجوری باید دوباره به کار بندازم تا زندگیم بچرخه! داروغه میگه با شما هم کار داریم دنبال من بیاین. وقتی مستوره میره پیش داروغه او بهش سکه هایی که عقرب برداشته بود بهش میده و میگه این پول های شوهرتونه که عقرب دزدیده بود و شاهک پیدا کرد الان دیگه مال شماست برین باهاش به راحتی کارگاهتونو راه بندازین و اموراتتونو بگذرونین او خوشحال میشه و میره پیش خاتون و میگه اینسری پول هم دارم! خاتون میگه بزار بهت خبر میدم. شاهک رفته به مغازه پینه دوزی که مهیار با دیدنش میگه به به شاهک کیمیاگر، خوش اومدی پسرم.

شاهک میگه من پسر تو نیستم اول میری پدرمو میکشی بعد منو به فرزندی میگیری؟ این همه مدت باهات درباره قاتل بابام ازت پرسیدم تمام مدت تو بودی و هیچی نگفتی؟ من باید از عقرب میشنیدم؟ مهیار میگه من کسیو نکشتم! شاهک میگه هنوز انکار میکنه! سپس باهاش حسابی دعوا میکنه و حرف های دلشو میزنه و میگه باید تا فردا با از این اصفهان بری اگه نری من خودم میرم تا دیگه دستت به من نرسه! و از اونجا میره. همه از سرو صدا جمع شدن و دعوای اونارو میبینن. شاهک از ناراحتی میره و گوشه ای میشینه و گریه میکنه. سپس تصمیم میگیره بره، او لباس هاشو میپوشه و وسایلشو جمع میکنه سپس میره به خانه داروغه و میگه با دخترش کار دارم واسش پیغام دارم! او میره پیشش و میگه جای خاصی میرسن که شال و کلاه کردین؟ او میگه دارم میرم تا دیگه دست کسی که واسم پدری کرده و پدر واقعیمو کشته به من نرسه فقط از حکیم خیلی مراقبت کنین و حواستون بهش باشه. او میره به مغازه مهیار و ازش میخواد تا بره جلوشو بگیره او منتظر یه نشونه ای از شماست! مهیار میگه بارها خواستم حقیقتو بهش بگم اما نشد! سپس باهم کمی حرف میزنن و او از اونجا میره....

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال مهیار عیار

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه