در قسمت ۲۸ سریال مهیار عیار چه گذشت؟ + خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال مهیار عیار
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۸ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید
اگر دوست دارید بدانید که در قسمت ۲۸ سریال مهیار عیار چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد همراه ما با مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد باشید. مجموعه تلویزیونی «مهیار عیار» در ۳۵ قسمت به تهیهکنندگی بهروز مفید و کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی از شنبه ۳ آذرماه هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه سه سیما پخش خواهد شد. این سریال ماجرای راهزنی است که بر اساس یک اتفاق، مسیر زندگیاش تغییر میکند و هر بار درگیر داستانی جدید میشود. قصه این سریال در دوران صفویه اتفاق افتاده است و بیش از ۲۵۰ بازیگر در این مجموعه تلویزیونی روبروی دوربین قرار گرفتهاند.
قسمت ۲۸ سریال مهیار عیار از شبکه ۳
خاتون و افسون به همراه دزددل و شمخال میخوان برن سمت خونه استاد حسن نساج تا حالشو بپرسن چون دزددل باز استرس گرفته و میگه نکنه بلایی سرش اومده. آنها به سمت خانه استاد راهی میشن که تو مسیر یکی از نگهبان های شهر ازشون میپرسه که کجا میرن آنها بهش میگن که میرن به پیرمرد سر بزنن او بهشون میگه که باشه من از کارگاه شما صدایی شنیدم یه نوری دیدم دارم میرم تفنگچیارو خبر کنم بیان اونجا شاید دزدی چیزیه خاتون جا میخوره و به افسون و بقیه میگه شما برین به استاد سر بزنین من میرم کارگاه و از هم جدا میشن. عقرب رفته به کارگاه ضیاءقلی و باهاش شروع میکنه به حرف زدن سپس در آخر یا چاقو اونو میکشه سپس تمام پول های ضیاءقلی را که تو دیوار پنهان کرده بود برمیداره و از اونجا میره. خاتون میره به کارگاه که صدایی میشنوه تو کارگاه ضیاءقلی و میره اونجا که میبینه ضیاءقلی رو زمین افتاده و مرده کنارشم یه چاقو خونیه. نگهبان با کلانتر مقصود و تعدادی تفنگچی به اونجا رفتن تا ببینن صدا و نور مال چی بوده.
کلانتر با دیدن خاتون که بالاسر جنازه ست شوکه شده و میگه بیچاره ضیاءقلی سپس رو به خاتون میگه چه وعده ای بهش داده بودی که آخرش کارش به مرگش رسیده؟ خاتون با ترس بهش میگه ولی من اینو نکشتم! اما مقصود بیک دستور میده تا نگهبانها او را بگیرند و به زندان ببرند. سلطان بانو تو یه فرصت میره به زندان پیش خاتون و بهش میگه این روزو من حدس میزدم وقتی که خبر ازدواجت با مقصود بیک را شنیدم دعا میکردم که بدترین اتفاقها برات بیفته و یه آب خوش از گلوت پایین نره! ولی دروغ چرا این روزها برام دور نبود چون مقصود را میشناختم دنبال یه راه چارهای باش که از اینجا فرار کنی وگرنه مقصود بیک تا تو رو نکشه دست برنمیداره و از اونجا میره.
دو تا از کارگرهای ضیاقلی وقتی خبر کشته شدن ضیاءقلی را میشنوند. یکیشون پیشنهاد میده تا برن اموال ضیاءقلی را بالا بکشند سپس میگه من میدونم پولاشو کجا میزاشته وی دیوار کار میذاشته میتونیم بریم دسترنج تمام زحماتی که کشیدیم واسش را برداریم و بریم برای خودمون یه زندگی جدید راه بندازیمن. یکیشون میره و میبینه که سکهها سر جاشون نیست او فکر میکنه همراهش اونا رو برداشته تا تنهایی بالا بکشه و باهاش دعوا میکنه. یه نفر میره پیش شاهک و بهش میگه باید مهیار را هرجور که شده پیدا کنی جون خاتون در خطره الان توی زندان مقصود بیکه شاهک دلیلشو میپرسه که او میگه مرگ ضیاءقلی را انداختن گردنش فقط مهیار میتونه از پس این مشکل بر بیاد. شاهک شبانه راهی همان کاروانسرای تو بیابان میشه وقتی به اونجا میرسه مهیار را صدا میزنه او جا میخوره از اینکه از کجا فهمیده بوده اونجا میمونه شاهک میگه سری قبل هم که اومدم میدونستم اینجا بودی و برای حفاظت از جون من خودتو نشون ندادی باید برگردیم جون خاتون در خطره!
مهیار میپرسه چرا؟ او واسش تعریف میکنه ماجرا را و میگه الان تو زندان کلانتر مقصود! آنها سریعاً به اصفهان برمیگردند. فردا آن روز عقرب الکی تو کارگاه نشسته و با اومدن هر کسی شروع میکنه به گریه کردن و مهیار به اونجا میره و میگه میدونم که کار تو بوده و اینو زود ثابت میکنم عقرب تهدیدش میکنه مهیار سریعا به سمت خانه داروغه میره تا باهاش صحبت کنه و بهش میگه که بهم چند روزی فرصت بدین تا من قاتلو پیدا کنم داروغه قبول میکنه. وقتی میخواد بره خاتون از تو زندان مهیارو صدا میزنه مهیار پیشش میره و دلداریش میده و میگه از صبح دنبال کارهاتون بودم نگران نباشین به زودی بیگناه بودنتون اثبات میشه و از اینجا خلاص میشین.
مستوره همسر ضیاگقلی مراسم عزاداری در خانهاش گرفته که عقرب به اونجا میره تا باهاش صحبت کنه او بهشون یه کیسه پول میده و میگه این در قبال کارهایی که اوستا برای من انجام داد هیچیه ولی به درد شما میخوره سپس باهاشون صحبت میکنه و آنها را در مقابل خاتون پر میکنه و بهش میگه که از خون آقا ضیاءقلی نگذرین سپس بهشون راهکار نشون میده و میگه یه عریضه مینویسین میرین عالی قاپو اونجا بست میشینین تا یکی به حرفاتون گوش کنه و عریضه را برسونه به دست خود شاه اینجوری زودتر بهش رسیدگی میشه. او با بچههاش عریضه را دستش گرفته و جلوی علی قاپو آنها تو یه فرصت مناسب میرن تو قسمت پناهگاه و مستوره به نگهبانها میگه من اینجا بست میشینم تا مورد لطف شاه قرار بگیرم آنها ازش میپرسند که باهاش چیکار داری؟ او بهش میگه عریضهای دارم میخوام هرچه زودتر قاتل شوهرم به سزای اعمالش برسه و اعدام بشه...
نظر شما