خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال سوجان

قربان تو پادگان در حال نوشتن نامه برای سوجان هست که مافوقش میره پیشش و میگه همین الان سرهنگ زنگ زد گفت که بری خونشون او با عجله به اونجا میره و سریع کت و شلوارشو می‌پوشه. سرهنگ با دیدن قربان میگه چه عوض شدی ثریا میگه می‌خوام هر وقت ما رو می‌بره میاره این لباسو بپوشه اگه میشه! سرهنگ بهش میگه صاحب اختیارین بانو سپس رو به قربان میگه امر خانم امر منه باید اطاعتش کنی او قبول می‌کنه و آنها با همدیگه به سمت خانه حشمت خان راهی می‌شن. اونجا حشمت خان بهشون میگه می‌خوام دلیل اینکه گفتم این جوون هم بیاد و بهتون بگم ازش خوشم اومده می‌خوام راننده شخصی خودم بشه سرهنگ قبول می‌کنه و میگه شما فقط امر کنین سپس حشمت خان از طلا می‌خواد تا با همدیگه شطرنج بازی کنند.

حشمت میگه فرزاد یار منه ثریا میگه من حوصله بازی ندارم و طلا با قربان یار میشه فرزاد از اینکه قربان داره به خانواده‌اش نزدیک میشه کمی کلافه میشه. فردای آن روز قربان در حال جمع کردن وسایلش هست که بره برای مرخصی عید، بعد از جمع کردن وسایلش به خونه سرهنگ میره و او بهش دو روز بیشتر مرخصی میده قربان خوشحال میشه ثریا بهش لباس‌های خودش و طلارو که فقط دو سه بار پوشیدن را میده و میگه اینارو ببر برای مادرت به عنوان سوغاتی خوشحال میشه قربان تشکر می‌کنه و میگه خیلی خوشحال میشن سپس بعد از خداحافظی از اونجا میره. طلا پیش فرزاد میره و میگه رفت مرخصی عید؟ فرزاد تایید می‌کنه و میگه آره پسر خوبیه کارشو خوب انجام داده منم دو روز بیشتر بهش مرخصی دادم طلا به فرزاد میگه من یه خواستگار جدید دارم فرزاد خوشحال میشه و باهاش در این باره صحبت می‌کنه طلا باهاش صحبت می‌کنه و میگه به ثریا فعلاً چیزی نگو چون هنوز چیزی مشخص نیست نمی‌خوام الکی بزرگش کنه باید ببینم چی پیش میاد فرزاد قبول می‌کنه.

مادر قربان تو ایوان هستش که با دیدن قربان از راه دور خوشحال میشه و به سمتش میره بعد از کمی صحبت کردم قربان لباس‌ها را بهشون میده  و یه لباس صورتی که برای طلا بود را میگه اینو طلا خانم گذاشته برای سوجان قربان وقتی می‌فهمه که حال عمو اسفندیار ناخوشه می‌خواد بره بهش سر بزنه که پدرش از راه می‌رسه و او را در آغوش می‌گیره سپس بهش میگه بریم با هم یه چایی بخوریم بعد میریم بهش سر می‌زنیم. حرف زدن آنها طول می‌کشه و قربان براشون تعریف می‌کنه که چه جوری پیشرفت کرده سپس میگه حشمت خان از هرکی خوشش بیاد هواشو داره فکر کنم از من هم خوشش اومده و نونم تو روغن میافته پدرش میگه پیشرفت کردن خوبه واسشون از جون و دل مایه بزار اما بدون چشم داشت به وظیفت عمل کن! سپس اسکندر میگه الان خیلی دیر شده دیگه فردا صبح میریم دستبوسی عموت سپس اسکندر به قربان میگه واست یه سوپرایز دارم می‌خوام تو همین عید مراسم عقدتونو بگیریم.

قربان میگه من برای بعد سربازی آماده بودم سپس با هم در این باره صحبت می‌کنند که می‌بینه پدرش داره جدی حرف می‌زنه و خوشحال میشه. فردای آن روز آنها حاضر شدند و با هم میرن به سمت خانه اسفندیار بعد از سلام و احوالپرسی قربان لباسی که از طلا برای سوجان انتخاب کرده بود را بهش میده و او میره می‌پوشه. وقتی میاد همه با دیدنش ازش تعریف می‌کنن و ماشالله میگن. سوجان به خانه انیس رفته تا اونجا کلاس سوادآموزی را شروع کنم سواد آموزها به اونجا اومدن و کلاس شروع میشه سهراب از پشت پنجره مخفیانه در حال گوش دادن به درس هستش و نوشتن را تمرین می‌کنه از طرفی حواسش هست که کسی اونو نبینه. قربان هم از پشت در سوجان را می‌بینه انیس بیرون از خونه میره که با دیدن قربان باهاش صحبت می‌کنه و میگه انگاری این سری واقعاً عروسی در پیش داریم و تبریک میگه او معذرت خواهی می‌کنه و میگه من از قصد آدرسی که شما بودینو به آقای اسکندر ندادم!

پرویز ازم خواست که این کارو بکنم من که سواد خوندن نداشتم که ببینم توش چی نوشته قربان جا می‌خوره و میگه پس کار تو بود! انیس ازش عذرخواهی می‌کنه و میگه من نمی‌دونستم شما اونجایین و همچین کاری می‌خواد پرویز بکنه قربان ازش می‌خواد تا به کسی چیزی نگه در این باره انیس میگه معلومه که نمیگم چون همه چیز به هم می‌ریزه باشه قول میدم نگم این به اون در سپس میره داخل. قربان به خودش میگه پس کار تو بوده و به طرف قهوه خانه میره. پرویز بهش سلام میکنه که او بهش بی‌محلی می‌کنه ناصر میره پیشش و میگه چی شده؟ چرا بهش تسلیت نگفتی؟ قربان میگه یادم نمیره که چه کارهایی باهام کردین شما رفیقای من نیستین! ناصر از اونجا میره. سال نو شده و همه طبق رسوم عمل می‌کنند سپس برای تبریک عید و سال نو میرن پیش بزرگترها...

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه