خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال سوجان
سوجان انیس را میکشه کنار و بهش میگه ندیدی این خسروخان واسه چی اومده؟ او میگه اومده فقط پولشو به رخ بابات بکشه! سوجان میگه نه اومده ببینه قباد چیزی بهمون گفته یا نه! اون باور نکرده! خسروخان خیلی باهوشه! خسروخان از اسفندیار میپرسه که وقتی بالاسر قباد رسیدین زنده بود یا تموم کرده بود؟ اسفندیار میگه نه رسیدیم قاترچی گفت مرده ولی نمرده بود هنوز! خرخر کردنشو سهراب هم شنید خواست یه چیزی بگه ولی نفهمیدیم چی! غلام خبر میده که میخواد ماشین بخره خسروخان تأیید میکنه و میگه آره یه ماشین شریکی میخوایم بخریم سهراب میگه مبارکه نگفته بودی بهمون! غلام میگه خواستم خسروخان بگه دیگه همان موقع پرویز میاد و به پدرش میگه ما منتظرتونیم بیاین بریم خرید آنها راهی میشن.
انیس پارچه ای به ستاره میده و میگه حالا که داری میری شهر اینو بده به یه خیاط بگو واست یه چیزی بدوزه باشه هدیه عروسی من به تو او تشکر میکنه. تو تهران قربان باز میبینه سه تا سرباز دارن خلاف قوانین رفتار میکنن که میره بهشون میگه این دفعه آخره سری بعدی میرم به سرهنگ میگم! سپس از اونجا میره که سرهنگ صداش میزنه سپس به سروان میگه که ازتون میخوام نامه قربان را دوباره بزنین تا برگرده به راننده بودن قربان خوشحال میشه سپس سرهنگ میگه برو خونه اونجا بهت احتیاج دارن قربان میره به اتاق سربازها و اونجا میخواد وسایلسو جمع کنه که هم پادگانیاش میرن سراغش و میگن تو خجالت نمیکشی مارو لو دادی؟
او جا خورده و میگه من کاری نکردم! اونا میگن آره جون خودت! خودت اون موقع برگشتی گفتی سری بعدی ندید نمیگیری و میری بهشون میگی! وگزنه چجوری میتونی تو این مدت کم به این جایگاهی که رسیدی برسی! و میخوان حسابی کتکش بزنن واسه آدم فروشیش که مافوقشون میاد و بهشون میگه برین سر جاهاتون! سپس به قربان میگه تو هم از این به کسی چیزی نمیگی! او میگه نه بابا چرا بگم آخه! و بعد از جمع کردن وسایلش سریع میره به سمت خونه سرهنگ. اونجا سوسن میره درو باز میکنه و میگه میدونستم که برمیگردی به اینجا آخه سرهنگ به هرکسی اعتماد نمیکنه و نمیزاره سربازها زیاد به زندگیش نزدیک بشن واسه همین زود به زود راننده هارو عوض میکنه!
قربان میگه پس منم به زودی رفتنیم دیگه سوسن میگه نه تو رفتی ولی دوباره تورو انتخاب کرده البته منم بی تقصیر نبودما به خاطر اینکه طلا خانم راننده میخواست دنبال راننده بودن که من گفتم همون سرباز قبلیه که خوب! و ثریا خانم به سرهنگ گفت. سپس اونا باهم تو عمارت حرف میزنن و در آخر قربان میگه من برم باید ماشینو تمیز کنم برم! ستاره و سوجان تو ایوان خانه وایسادن و سوجان میگه تو هنوز به سهراب فکر میکنی؟ او میگه خیلی عجیبه دیگه نه الان آقا مردان مهرش افتاده به جونم سپس به سوجان میگه تو چی؟ به قربان فکر میکنی؟ او میگه آره تا به خودم میام میبینم دارم به قربان فکر میکنم و باهم درد و دل میکنن.
فردای آن روز انیس و سوجان یواشکی میرن سمت خونه قباد تا بگردن. انیس کشیک میده و سوجان میره داخل. او هنوز نگشته که ایاز به اونجا میره و سوجان سریع زیر تخت پنهان میشه. انیس استرس میگیره ایاز رو تخت میشینه و میخواد سیگار بکشه. انیس زیر تخت متوجه کاشی میشه که تکون خورده او بلندش میکنه و برگه هایی اونجا میبینه که برمیداره. ایاز بعد از کشیدن سیگار میره بیرون تا دستشویی کنه انیس سریع میره داخل و به سوجان میگه باید سریع بریم اونا وقتی از اونجا در حال رفتنن ایاز میبینتشون و دنبالشون میدوعه اما میخوره زمین و بهشون نمیرسه. انیس میگه ببینه تو برگه ها چی بود سوجان میگه نباید میاوردیم! سپس میخونه و میگه سیاهه امواله همه ی مال و اموال مال شهین خانمه! اونا جا میخورن و انیس میگه خسرو با پول شهین انقدر قیافه میگیره و جولان میده؟
سپس تو برگه دیگه میبینه که نوشته تمام اموالشو داده به پرویز همه اش دیگه مال پرویزه! اونا شوکه شدن که سوجان برگه آخر که وصیت نامه شهینه را میخونه و به انیس میگه پرویز پسر خسروخان نیست! اینجا نوشته اگه یه روزی من مردم بدون که خسروخان پدرتو کشته! انیس برگه هارو میگیره و میگه من فردا میرم میزارم سرجاشون خیالت راحت باشه و اونا حسابی جا خوردن و ذهنشون درگیر شده. انیس وقتی به اتاقش میره خسرو میره اونجا و میگه تا الان کجا بودی؟ او میگه پیش سوجان رفته بودم خسرو ازش میپرسه که قباد چیزی بهش گفته بود یا نه او میگه نه من چیزی ازش نشنیدم قبل از من سوجان پیشش بود نمیدونم حالا شما چرا انقدر نگرانین؟ او میگه به راز خانوادگی بین ما بود که میترسم به سوجان یا اسفندیار گفته باشه حالا بعدا شاید بهت بگم سپس از اونجا میره که به ایاز میگه از اسفندیار و سوجان و انیس چسم برندار حواست بهشون باشه!....
نظر شما