دانلود قسمت هفدهم سریال یزدان از تلوبیون + لینک مستقیم سریال یزدان قسمت ۱۷ + خلاصه داستان سریال یزدان قسمت ۱۷

سریال یزدان هر شب از شبکه ۳ سیما منتشر می شود، علاقمندان می توانند در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت هفدهم سریال یزدان را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنند.

دانلود قسمت هفدهم سریال یزدان از تلوبیون + لینک مستقیم سریال یزدان قسمت ۱۷ + خلاصه داستان سریال یزدان قسمت ۱۷
صفحه اقتصاد -

سریال «یزدان»، به کارگردانی منوچهر هادی در ژانر اجتماعی، پلیسی ساخته شده که داستانی پیچیده و جذاب از زندگی اجتماعی شخصیت‌هایی چون «یزدان» و «قیام» را به تصویر می‌کشد. این سریال داستان زندگی یک مأمور به نام عماد را روایت می‌کند که به دنبال داستان‌های اجتماعی گم‌شده در گوشه و کنار شهر می‌گردد. در هر قسمت از سریال، عماد با کشف ابعاد جدیدی از این داستان‌ها، به حل معماهایی اجتماعی و انسانی می‌پردازد. سریال یزدان هر شب از شبکه سه سیما منتشر می شود.

دانلود سریال یزدان قسمت ۱۷

https://telewebion.com/episode/۰x۱۳۲۷f۵۶c

لینک پخش زنده سریال یزدان قسمت ۱۷ از شبکه سه

https://tv۳.ir/conductor

خلاصه داستان سریال یزدان قسمت ۱۷

عیسی رفتگر یه محله در حال تمیز کردن کوچه هست که پسرش پشت یه ماشین پنهان شده و صدای گربه در میاره عیسی ازش می‌خواد تا بیاد بیرون او با دیدن پسرش خوشحال میشه و همدیگرو بغل می‌کنند. عیسی بهش میگه تو اینجا چیکار می‌کنی؟. پسرش بهش میگه دو ساعت مرخصی گرفتم بیام اینجا که ببینمت سپس کیک تولدی جلوش می‌ذاره و تولدشو تبریک میگه و میگه می‌خواستم یه تولد پدر پسری داشته باشی سپس بعد از فوت کردن شمع کیکش پسرش براش دست می‌زنه و تولدشو تبریک میگه. او برای پدرش به عنوان هدیه یه شال گردن گرفته و دور گردنش میندازه و بهش میگه ایشالا سال دیگه همین موقع سربازی من تموم شده و جشن پایان خدمت من با تولد شما را با هم می‌گیریم. او از گذشته حرف می‌زنه و میگه یادته بابا وقتی بچه بودم بهم می‌گفتی با این جارو می‌تونی پرواز کنی؟

وقتی سوار می‌شدم می‌گفتم که پس چرا پرواز نمی‌کنم؟ می‌گفتی شبا پرواز می‌کنه شبا امتحان می‌کردم می‌دیدم پرواز نمی‌کنم بهم می‌گفتی صبحا پرواز می‌کنی صبح امتحان می‌کردم بازم می‌دیدم که خبری از پرواز نیست کلاً ایستگاه کرده بودی مارو و با همدیگه می‌خندن. بعد از چند دقیقه پسر عیسی برمی‌گرده به کلانتری سر پستش همون موقع رحمان و نظر همکارهای عیسی پیشش میرن و بهش میگن که اینجا چه خبره؟ عیسی بهش میگه پسرم اومده بود این کیکو آورد داد امشب شب تولدم بود این شال گردنم به عنوان هدیه داد بهم رحمان و نظر بهش تبریک می‌گن و رحمان میگه هدیه‌ات محفوظه فردا بهت میدم آنها شروع می‌کنند به تمیز کردن کوچه. بعد از چند دقیقه زنی آنها را صدا می‌زنه که پشت شمشادها پنهان شده و بهشون میگه بهم کمکم کنین من داشتم تاکسی می‌گرفتم که برم خونه یه موتوری دنبالم کرده فکر کنم کیف قاپن! آنها ازش می‌خوان که همون جا بمونه و با دیدن موتوری با جاروهاشون میرن سمتش و بهش میگن که اگه یک بار دیگه اینجا ببینیمت با همین جارو به حسابتون می‌رسیم و آنها از اونجا میرن‌‌

اون زن از رفتگرها تشکر می‌کنه و بهشون میگه تاکسی گرفتم الان ۵ دقیقه دیگه می‌رسه و از اینجا میرم همون موقع پلیس داخل اون کوچه میره که رفتگرها ماجرارو واسشون تعریف می‌کنه پلیس بهشون میگه راستیتش اون موتوری همکارهای ما بودن و این خانم دزدی کرده تعقیبش کردن تا اینجا اومده سپس اون زنو با خودشون می‌برن که عیسی و همکاراش با فهمیدن این قضیه جا می‌خورند و به همدیگه میگن اصلاً بهش نمی‌اومد که دزد باشه! آنها به کارشون ادامه دادند که یه پسر بچه میره پیششون و بهشون میگه که پشت در موندم دیدم پدر مادرم خونه نیستن اومدم بیرون در بسته شد دیگه نمی‌تونم برم تو آنها پسر بچه را به دم در خونش می‌برند و هرچی زنگ می‌زنند می‌بینند که کسی خونه نیست آنها شال گردن و کاپشن خودشونو میدن به اون بچه و ازش می‌خوان تا تو ماشین رحمان بشینه تا پدر مادرش بیان و خودشون میرن سراغ تمیز کردن کوچه و محله.

 آنها بعد از کمی کار کردن رو چمن می‌شینند تا لقمه‌ای بخورند که دوباره شروع کنن به کار اونجا درباره اینکه دوست داشتن چیکاره بشن صحبت می‌کنن. نظر میگه من می‌خواستم مثل پدرم بقالی داشته باشم که برم پشت میز بشینم و به مردم خدمت کنم روی برگم بنویسم نسیه قبول می‌کنم تا به همه کمک کنم. از طرفی عیسی بهشون میگه وقتی همون پسرم که امروز اومد کیک تولد آورد واسم بچه بود یه روز رفتم مدرسه دنبالش احساس کردم با این لباسی که تنمه خجالت کشید همونجا به سرم زده بود که شغلمو عوض کنم همیشه دوست داشتم معلم بشم اما پسرم یه روز ازم پرسید که چرا دیگه نمیای دنبالم؟ و وقتی بهش گفتم که احساس کردم خجالت می‌کشی عصبی شد و بهم گفت که حتی شده هفته‌ای یه بار باید با همین لباس بیای دنبالم حقم نداری که شغلتو عوض کنی واسه همین من تو این کار موندم. رحمان و نظر پسرشو تحسین می‌کنن سپس عیسی و نظر از رحمان می‌پرسند که دوست داشته چیکاره بشه او بهشون میگه همیشه دوست داشتم یه فرد خیلی مهم تو جامعه بشم عیسی میگه الانم آدم مهمی هستی اگه امثال ما نباشه که اینارو تمیز کنه دنیارو کثافت برمی‌داره!

وقتی به سمت ماشین برمی‌گردن می‌بینند که اون پسر بچه که اسمش طاهاست رو زمین افتاده آنها سریعاً می‌برنش به بیمارستان. دکتر با معاینه کردنش میگه چیزی نیست فقط تشنج کرده بوده آنها رفتن داروها و سرم طاهارو بگیرند که می‌بینن هیچ کدومشون پول ندارن. آنها می‌خوان ساعت رحمانو گرو بزارند تا داروهارو ببرند و فردا بیان پولو بدن و ساعتو ببرن که مسئول داروخانه بهشون بگه دم شما گرم که انقدر با غیرتین لازم نیست ساعت بزارین شما این داروهارو ببرید هر وقت مسیرتون بود اینور بیاین پولو بدین اگه هم نیومدین که هیچی، اصلاً مسئله‌ای نیست من خودم حساب میکنم. انها ازش تشکر می‌کنند و داروهارو به دکتر طاها می‌رسونند وقتی به محل برمی‌گردن پدر و مادر اون پسر ازشون تشکر می‌کنن و می‌خوان بهشون پول بدن که هیچ کدوم از اون‌ها قبول نمی‌کنند. فردای آن روز نگین دختر عماد وقتی می‌خواد بره سر کار قیام جلوشو می‌گیره و ازش می‌خواد تا با همدیگه حرف بزنن. او به دروغ بهش میگه که پدرت سرسخت می‌خواد با من ازدواج کنه اما من مخالفم چون من آدم مناسبی واسش نیستم با اینکه پدر شما خیلی مرد خوبی! خواستم بیام با شما حرف بزنم تا با همدیگه یه کاری کنیم از ازدواج با من منصرف بشه....

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار