دانلود قسمت چهاردهم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۴
پخش سریال ذهن زیبا از اول ماه رمضان آغاز شده است، شما می توانید در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت چهاردهم سریال ذهن زیبا را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنید.

سریال ذهن زیبا هر شب در ایام ماه رمضان از شبکه یک سیما پخش می شود. سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجستهی ایرانی در حوزهی زیستشناسی است که چالشهای علمی و ذهنی او را به تصویر میکشد که امیرعلی دانایی شخصیت دکتر را ایفا می کند.
دانلود سریال ذهن زیبا قسمت ۱۴
https://telewebion.com/program/۰x۱۱۹d۶۶a۱
خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۴
حسین به همراه پروانه در حال رفتن به استرالیا هستند تا در دانشگاهی تو شهر کامبرا حسین بره درباره سلولهای رویانی موش تحقیق کنه و شکلشو زیر میکروسکوپ نگاه کنه. آنها با همدیگه به فرودگاه رسیدند که فرودگاه استرالیا آن دو نفرو از بین تمام مسافرها بیرون میکشه و میبرنشون تا ازشون سوال کنند آنها درباره اینکه واسه چی اومدن اونجا سوال میکنند حسین بهش میگی که برای پژوهش و تحقیق درباره سلولهای رویانی اومده وقتی حرف از ایران میشه آنها با تعجب میپرسند که مگه ایران دانشگاه هم داره؟ حسین تایید میکنه و پروانه میگه اگه یکم کتاب میخوندین و مطالعه داشتین میدونستین که بله داره. آنها تو فرودگاه پرس و جو میکنند و متوجه میشن که قیمت بلیط هواپیما برای رفتن به کامبرا زیاده و باید کل پولی که دارنو بدن برای بلیط به خاطر همین تصمیم میگیرند با اتوبوس برن با این تفاوت که ۱۲ ساعت تو راهن.
پروانه تو اتوبوس نشسته و از حسین میخواد تا بره واسش آب بگیره بیاره صف سوپرمارکت زیاده و تا حسین آب بخره میره میبینه اتوبوس حرکت کرده او کار دیگهای نمیتونه بکنه چون تمام مدارک پول و همه چیزش تو چمدان پیش پروانه جا مونده. حسین فقط دو تا سکه داره با یکی از سکهها زنگ میزنه به دانشگاه کامبرا و بهشون اطلاع میده که اگه همسر من به اسم پروانه فرزانه به اونجا اومد از طرف من حسین بهاروند بهش بگین که همون جا منتظر بمونه تا من خودمو برسونم سپس همونجا رو نیمکت میشینه. مردی خارجی پیش حسین میره و ازش میپرسه که سکه اضافی دارین؟ میخوام زنگ بزنم حسین که فقط همون یه سکه را داره بهش میده اون مرد تلفن میزنه اما کسی برنمیداره واسه همین سکه را به حسین برمیگردونه و میگه موفق نشدم تماس بگیرم کسی برنداشت حسین میگه نمیخوامش باشه پیش خودت. اون مرد کنارش میشینه و ازش میپرسه که وقتی آدمی تو فرودگاه بدون چمدون باشه یا پول نداره یا گم شده تو جز کدوم دستهای؟
حسین بهش میگه تمام مدارک پول و همه چیزم تو چمدون پیش خانمم جا مونده از اتوبوسم جا موندم. من موندم حیرون سیرون اون مرد میگه پس جفتشه هم گم شدی هم پول نداری حالا کجا میخواستی بری؟ حسین میگه کامبرا توی دانشگاه اونجا کار دارم اون مرد ازش میپرسه تو هیچی نداشتی و فقط همین یه سکه رو داشتی اونم دادیش به من؟ حسین تایید میکنه اون مرد از معرفت حسین خوشش میاد و میگه بیا من ماشین دارم میبرمت کامبرا حسین خوشحال میشه سپس با همدیگه شروع میکنند به آشنا شدن. اون مرد خودشو نیکولاس معرفی میکنه و میگه میتونی نیک هم صدام بزنی حسین میگه اسم منم حسینه ولی همون حسین باید صدا بزنی. آنها به سمت کامبرا راهی میشن و تو مسیر حسابی خوش و بش میکنند و همسفرهای خوبی برای همدیگه میشن.
بالاخره حسین به دانشگاه میرسه اما زودتر از اتوبوس به خاطر همین همون جا میشینه تا اتوبوس برسه. وقتی اتوبوس را میبینه میره سمتش و به داخل میره که میبینه پروانه خوابه او بیدارش میکنه که متوجه میشه پروانه به خاطر قرصی که خورده بود تمام مدت را خواب بوده و اصلاً متوجه نبود حسین نشده! آنها با همدیگه به هتل میرن اما به خاطر نداشتن کارت اعتباری اونارو قبول نمیکنند آنها برمیگردند پیش نیک و او بهشون میگه که امشبو شما تو ماشین من بخوابید اینجاها خانه دوستمه منم میرم پیشش حسین حسابی ازش تشکر میکنه. نیک با همان یه سکه مدام به دخترش سارا زنگ میزنه اما او تلفنو جواب نمیده. فردای آن روز حسین میره دانشگاه با استاد اونجا صحبت میکنه استاد بهش میگه برو پروپوزالتو آماده کن بیار برام تا اون موقع حق نداری دست بزنی به وسایل، او قبول میکنه تو نصف روز حسین پروپوزالشو مینویسه که استاد جا میخوره و میگه چه جوری تونستی اینو تو نصف روز بنویسی؟
حسین میگه نصف کره زمینو نکوبیدم بیام اینجا که دو روزشم بشینم پای نوشتن پروپوزال! وقت زیادی ندارم! استادش تایید میکنه و با خودش اونو میبره به آزمایشگاه و اول بهش سلولهای رویانی موش را بهش نشون میده سپس بهش یاد میده که چه جوری باید تولیدش کنه در آخر بهش میگه این تو و اینم آزمایشگاه ببینم چیکار میکنی. حسین بعد از تموم شدن روز کاریش برمیگرده پیش پروانه و نیک بهشون میگه واستون یه خونه پیدا کردم یه کلبه جنگلی تو دل جنگل حسین خوشحال میشه و با همدیگه میرن خونه رو تحویل میگیرن. روزها میاد و میره و سارا به تلفنهای نیک جواب نمیده. پروانه به حسین میگه الان ۴۰ روز گذشته و نیک جایی نرفته و همین جا تو ماشین مونده من الان درکش میکنم با اینکه هنوز چند وقته شکیبارو ندیدم بیقرارم! اون چجوری داره تحمل میکنه ۱۰ سال دوری از بچهشو؟
حسین به پروانه میگه باز تو خوبه ۲۰ روز دیگه برمیگردی من چی بگم؟! حسین بالاخره موفق شده تا سلول رویانی موش را خودش بسازه و تبدیلش کنه به سلولهای ماهیچه قلبی. موقع برگشتش به ایران میشه استاد به همراه بچههای کلاسشون میرن فرودگاه تا حسین را بدرقه و ازش خداحافظی کنند نیک با حسین صحبت میکنه و میگه تصمیممو گرفتم میخوام برم خانوادمو ببینم زن و بچهمو حسین بهش میگه بهترین تصمیمو گرفتی و نیک میگه برای یادگاری سکه را پیش خودم نگه میدارم و از هم خداحافظی میکنن و حسین برمیگرده....
نظر شما