دانلود قسمت یازدهم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۱
پخش سریال ذهن زیبا از اول ماه رمضان آغاز شده است، شما می توانید در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت یازدهم سریال ذهن زیبا را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنید.

سریال ذهن زیبا هر شب در ایام ماه رمضان از شبکه یک سیما پخش می شود. سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجستهی ایرانی در حوزهی زیستشناسی است که چالشهای علمی و ذهنی او را به تصویر میکشد که امیرعلی دانایی شخصیت دکتر را ایفا می کند.
دانلود سریال ذهن زیبا قسمت ۱۱
https://telewebion.com/episode/۰x۱۱e۶cf۳۹
خلاصه داستان سریال ذهن زیبا قسمت ۱۱
روز دفاع از پایان نامه بهاروند رسیده و او میره دانشگاه و همه چیز به خوبی پیش میره. او به موسسه رویان برمیگرده و به آقای کاظمی میگه که میخوام برم بجنورد اونجا برام بهتره کاظمی ناراحته از رفتنش که بهش میگه اگه کارای سربازیتو انجام بدم همین جا میمونی اینجا بهت نیاز دارم حسین بهش میگه به یه شرط آزمایشگاه باید یکم بزرگتر کنیم اون فضای بیرونو هم اضافه کنیم به فضای داخل آزمایشگاه سپس شروطی که داره را بهش میگه کاظمی همه رو قبول میکنه. حسین وقتی به خانه میره به پروانه میگه ماجرارو که فقط سه ماه آموزشیو حتماً باید برم بعد از سه ماه میام همین رویان تو هم داروهاتو سر موقع میخوری دیگه؟ او تایید میکنه و میگه نگران نباش پروانه کمی تو خودشه که حسین ازش میپرسه چی شده؟
پروانه میگه هیچی فقط اولین باره که میخوام ازت دور باشم از الان دلم گرفته. روز اعزام حسین به پادگان رسیده او به اونجا میره و تمرینات و آموزششون شروع میشه. فرمانده به حسین میگه چرا اسلحهاشو دستش نگرفته؟ حسین میگه چون از اسلحه خوشم نمیاد فرماندهاش با شنیدن این حرف اسلحههای تمام هم گروهیاشو ازش آویزون میکنه و بهش میگه که شروع کنه به دویدن تا زمانی که نگفته واینسه! از طرفی تمام هم تیمیهاشو هم به خاطر او تنبیه میکنه و بهشون میگه بشین پاشو برن. وقتی اون روز تموم میشه و برمیگردن به اتاقشون هم گروهی هاش پتویی میندازن رو سر حسین و شروع میکنن به زدنش. از اونجایی که پادگان اطراف تهران کسانی که ساکن تهران هستند بعد از آموزش میتونن برن تهران و شب رو اونجا نمونن.
بعد از تمام شدن آموزش حسین میره پیش کاظمی تو موسسه و میگه الان میریم یه انبار برو داخلشو ببین هر وسیلهای که احتیاج داشتی و میدونی به دردمون میخوره لیست کن. بعد از اونجا آنها با هم میرن سر یه ساختمان کاظمی با مهندس اونجا صحبت میکنه که یکی از خیرهای موسس است. بعد از گرفتن بودجه به حسین میده و بهش میگه امروز برو اون وسایلی که لیست کردیو بخر حسین میگه امروز نمیشه فردا بعد پادگان میرم او قبول میکنه. بعد از پادگان حسین وسایلو خریده و سوار یه نیسان کرده راننده نیسان وسط راه به بهونه اینکه بره از دوستش دو پاکت سیگار واسش بگیره میخواد با اون وسایل فرار کنه و اونارو بدزده حسین که تو دویدن ماهر شده از راه میانبر میره خودشو میرسونه به نیسان و پشت بارها پنهان میشه. نیسان میره داخل یه خونه میخوان بارو تخلیه کنند که با حسین روبرو میشن راننده نیسان با دیدن حسین شرمنده میشه و با همدیگه میرن به سمت موسسه.
اونجا حسین میخواد کرایشو حساب کنه که راننده نمیخواد بگیره اما حسین پولشو میده همون موقع کاظمی میاد و میپرسه چه خبر؟ حسین میگه هیچی کلی وسیله هنوز کم داریم بودجه نداریم کاظمی میگه میدونم برو حاضرشو بریم یه جایی. آنها میرن به یک مغازه فرش فروشی پیرمردی اونجاست که بهشون میگه خوب برام توضیح بدین خمس اموالم قراره خرج چه چیزی بشه؟ کاظمی توضیح میده که باهاش تحقیق و پژوهش میکنیم که در آینده بتونیم یک سری از مریضیهارو بدون دارو درمان کنیم اون پیرمرد بهش میگه من دوست دارم کمکی که میکنم با چشم ببینم و لمسش کنم این چیزایی که میگین برای آینده است و شاید اتفاق بیفته باید چی دارین؟ کاظمی میگه در عین حال بایدی در کار نیست و چیزی برای ارائه نداریم ما کار تحقیقاتی و پژوهشی میکنیم کسایی که بچهدار نمیشن درمانشون میکنیم که دامنشون سبز بشه و بقیه درمانهایی که سلولی هستش.
اون پیرمرد دلش راضی نمیشه که به آنها کمک کنه همان موقع پسرش که فلجه و ناتوانی جسمی داره از آشپزخونه بیرون میاد که او بهش میگه اگه کاری داری باید بگی ما انجام بدیم نه خودت! حسین بهش میگه اگه حمایت شماها باشه در آینده میتونیم کاری کنیم که دیگه بچهای با این ناتوانی به دنیا نیاد او با شنیدن این حرف چکی براشون میکشه. تو پادگان تمرین تیراندازی در حالت خوابیده هست که فرمانده میبینه حسین تیراندازی نمیکنه دوباره او با هم گروهیهاش تنبیه میشن. وقتی میرن خوابگاه همگی دوباره میریزن سر حسین و کتکش میزنند.
حسین وقتی میره تهران شبانه دیواری که قرار بود کوبیده بشه تا فضای آزمایشگاه بزرگتر بشه را شروع میکنه به ریختنش روز بعد تو پادگان دوباره تمرین تیراندازی در حالت خوابیده هست که حسین بازم تیراندازی نمیکنه و همه آنها تنبیه میشن. حسین وقتی میره تو خوابگاه خودش منتظر میشینه تا بقیه بیان بزننش اما یکی از آنها بهش میگه شانس آوردی فرمانده کارت داره هرکی اونو میبینه بهش میگه خدا به دادت برسه و میره پیش فرمانده. او بند کفش حسینو میبنده و بهش میگه هیچ وقت نتونستم به کاری که دوست ندارم بگم نه و جلوش وایسم و اونو تشویق میکنه و بهش میگه که من عاشق نقاشی کردن بودم اما خورد به دوران سربازیم با دوستام بعدشم با هم اعزام شدیم به خط مقدس اونا شهید شدن اما من اینجا موندگار شدم.
بعد از کمی درد و دل کردن نقاشی به اون میده و میگه وقتی فردا برگشتم میخوام ببینم چه نمرهای بهم میدی و میره. حسین روز بعدش وقتی به پادگان میره میبینه همون فرمانده شهید شده چون شیمیایی بوده حسین نقاشی که بهش داده بودو قاب کرده و به دیوار آزمایشگاه زده. او روز بعد تو پادگان تو تمرین تیراندازی یک بار شلیک میکنه و پوکشو برمیداره و وقتی موسسه برمیگرده بالای همون قاب رو دیوار میذاره به یاد فرماندهاش....
نظر شما