دانلود قسمت ششم سریال ذهن زیبا از شبکه یک + لینک تلوبیون سریال ذهن زیبا قسمت ۶
پخش سریال ذهن زیبا از اول ماه رمضان آغاز شده است، شما می توانید در این مطلب از صفحه اقتصاد قسمت ششم سریال ذهن زیبا را با لینک مستقیم تلوبیون تماشا کنید.

سریال ذهن زیبا هر شب در ایام ماه رمضان از شبکه یک سیما پخش می شود. سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجستهی ایرانی در حوزهی زیستشناسی است که چالشهای علمی و ذهنی او را به تصویر میکشد که امیرعلی دانایی شخصیت دکتر را ایفا می کند.
دانلود سریال ذهن زیبا قسمت ۶
https://telewebion.com/program/۰x۱۱۹d۶۶a۱
خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ذهن زیبا
محسن برای ایام عید و تعطیلات رفته پیش خانوادهاش، اونجا وقتی میره لباس نو بپوشه و آماده شه برای سال تحویل افسانه میره پیشش و بهش میگه دیدیش؟ محسن ازش میخواد تا آرومتر حرف بزنه که کسی چیزی نفهمه افسانه آرومتر بهش میگه دیدیش؟ محسن تایید میکنه و لبخند میزنه افسانه ازش میپرسه خب چی شد؟ محسن میگه هیچی گفتم سلام و حالشو پرسیدم افسانه میگه خب اون چی گفت؟ محسن میگه اونم سلام کرد گفت خوبم ممنون افسانه میگه خب همین؟ محسن میگه آره دیگه و از اونجا میره تا بیشتر سوال پیچش نکنه. علی پدرشون یک دفعه از حال میره و رو زمین میافته افسانه میبینه و آنها را صدا میزنه سپس همگی با هم میرن به دکتر. دکتر با معاینه کردنش بهشون میگه چیزی نیست بهش سرم زدیم کمی خسته و بیحال بود برای اطمینان خاطر چند تا آزمایش باید انجام بده تا خیالمون راحت بشه.
تو مسیر برگشت به خانه علی به پسرش میگه با یکی از مدیرهای کارخونه صحبت کردم قرار شد بعد از من دست تو همون جا بند کنه هم حقوق میگیری هم بیمه میشی هم سالانه از نظر مایحتاج زندگی بهتون کمک میشه محسن گلگی میکنه که این چه حرفیه که میزنین! علی بهش میگه حالا من این حرفو باهاشون زدم تا خیالم راحت بشه که میتونی از پس خودت و خانوادهات بر بیای. محسن میگه ولی من بعد از تموم شدن درسم میرم دنبال حرفه خودم علی میگه میدونم گفتم شاید حالا کاری پیدا نکنی مرتبط به درس خودت این یه گزینه باشه محسن قبول میکنه. علی به همراه برادرزادهاش میخوان برن به شهر برای انجام آزمایشها و به محسن میگه ببینم این چند روزی که نیستم از پس خودت و خانوادهات میتونی بر بیای و میره. محسن به بهانه درس خوندن از خونه بیرون میزنه و میره به بازار برای پیدا کردن کار روزمزد او دم در تمام مغازهها میره و ازشون میپرسه که شاگرد نمیخوان روزمزد؟ آنها میگن نه، یه پیرمرد تو خشکشویی بهش میگه شمارتو بذار یه شاگرد دارم اما هنوز نیومده اگه نیومد دیگه بهت زنگ بزنم.
محسن تو سطح بازار میگرده و میبینه هرکی که بار زیادی دستشه ازش میگیره و به مقصدشون میرسونه و باربری میکنه بعد از چند نمونه کار کردن یه جا میشینه که برای استراحت دو نفر که گاری دارند و اونجا باربری میکنند میرن پیشش و بهش میگن که اونجا محدوده اوناست و هرکی باری داره اونا جابجا میکنن! محسن وقتی میبینه آنها عصبین و امکان حمله هست از اونجا فرار میکنه و تو مسیر بالاخره موفق میشه از دستشون مخفی بشه. شب وقتی به خونه رفته افسانه پیشش میره و میگه صبح بازار بودم دیدم داشتی چیکار میکردی! محسن میگه خوب که چی؟ مگه داشتم چیکار میکردم؟ مگه کار کردن بده؟ افسانه میگه نه ولی تو درس نمیخونی که بری بارکشی کنی! محسن میگه میخواستم ببینم میتونم برای چند روز زندگیو بچرخونم! افسانه با اینکه کمی ناراحت شده اما از اونجا میره و به گفته محسن به کسی چیزی نمیگه. محسن دیگه به بازار نمیره به جاش به جایگاهی میره که بقیه کارگرهای روزمزد وایمیستند.
او هر روز به جای مختلفی میره برای کارگری، روز اول به گاوداری میرن روز بعد میبرنشون برای کندن زمین و درآوردن ضایعات از زیر زمین، محسن که بعد از کندن زمین با برادرش ساعت ۲ کنار ریل قطار قرار گذاشته به خاطر همین میره اونجا. وقتی اونجا میرسه برادر کوچیکش بهش میگه اون پسره رو اون بالا دیدی بیا بریم بالا بزنش تنهایی زورم بهش نمیرسید محسن خندش میگیره و سر او را نوازش میکنه و باهاش حرف میزنه که منصرف بشه. آنها به خانه میرن که شب مادر همان پسر دم در خونشون رفته و به فاطمه میگه که پسر شما اومده سر بچه منو شکسته بعد از کمی حرف زدن فاطمه برمیگرده خونه و این موضوعو به محسن میگه و ادامه میده که الان صداش میکنم بیاد تو حیاط در نبود پدرت ببینم چیکار میکنی! محسن بعد از کمی سرزنش کردن برادرش گوششو میپیچه و به داخل میره او تو حیاط میشینه و گریه میکنه اما آخر شب موقع خواب محسن دلش طاقت نمیاره و میره بغلش میکنه و کنار همون میخوابه.
فردای آن روز محسن دوباره میره برای کندن زمین بعد از مدتی یکدفعه سرشو بالا میبره و میبینه برادرهاش روبروش وایسادن محسن جا میخوره و میگه شما اینجا چیکار میکنین؟ آنها بهش میگن که مامان ما را فرستاد بیایم کمکت اونجا محسن میفهمه که مادرش فهمیده کجا چیکار میکنه و با همدیگه شروع میکنند به کندن ادامه زمین و درآوردن ضایعات. وقتی وانت جمع آوری ضایعات میخواد بره بچهها صداش میزنن تا وایسه او با بار زدن ضایعات پول اون روز محسن را بهش میده و او از پول مقداری به هر کدوم از برادرهاش میده. بچهها حسابی خوشحالن چون پول گرفتن، محسن روی آهنی ضرب میزنه و آنها شروع کردن به رقصیدن با پولهاشون. روز بعد محسن رفته کنار جاده وایساده تا یه ماشین بیاد برای کار روزمزد اما اون روز یک طن و شوهر میان و محسنو با خودشون میبرن که آدرس دهی را بهشون نشون بده آن زن و شوهر پزشک هستند و برای زدن واکسن سرخک دارن میرن به اون ده. اون روز هم میگذره و محسن وقتی برمیگرده میبینه پدرش اومده و خوابه و از لای در پدرشو نگاه میکنه....
نظر شما