خلاصه داستان سریال ازازیل قسمت ۶ + دانلود سریال ازازیل قسمت ۶
خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ازازیل را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد می توانید مشاهده کنید که در بامداد روز جمعه منتشر خواهد شد.

سریال ازازیل محصولی جدید در ژانر جنایی از شبکه خانگی و پلتفرم نماوا می باشد، در این سریال بازیگرانی با بازی پیمان معادی، پریناز ایزدیار، بابک حمیدیان، علی مصفا، گوهر خیر اندیش، بهرنگ علوی، محمد بحرانی، پاشا جمالی، مریم سعادت ، پیمان معادی و ... حضور دارند ، ازازیل به نویسندگی مسعود خاکباز و کارگردانی حسن فتحی و تهیه کنندگی حسن خدادادی از روز ۲۸ دی ۱۴۹۳ در روز های جمعه هر هفته، ساعت ۰۰:۰۰ بامداد از پلتفرم نماوا پخش خواهد شد.
خلاصه قسمت ششم سریال ازازیل
شوکا و مهری خانم اسفند دود میکنند و شوکا با گفتن بیرون بیا مرجان ملافه سفید رو روی مرجان میندازن و شروع به خوندن جملاتی ورد مانند می کنند، ملافه روی مرجان پر از خون میشه و یه کلماتی رو بر لب میاره که شوکا و مهری خانم میترسن.
سرگرد شریفی میره خونه بعد از کمی تمرین پیانو، با شنیدن صدا سریع به اتاق پدرش میره میبینه مادرش تو خواب بالای سر پدرش رفته و چاقو تو دستشه، سریع هدایتش میکنه سمت تخت خودش و چاقو رو ازش میگیره.
بعد از تموم شدن نماز مهری خانم، شوکا ازش میپرسه چرا درباره قضیه مرجان چیزی بهم نگفتی؟ مهری خانم میگه من بخاطر اینکه ناراحت نشی بهت نگفتم. شوکا میگه یعنی فکر می کنی همه اینها اتفاقیه که مرجان برگشته؟ مهری میگه آره چطور مگه؟ مهری میگه به امیر نگفتی؟ شوکا میگه اتفاقا همون شب رفتم که بهش بگم اما پشیمون شدم، مهری میگه خوب کاری کردی امیر خودش کلی فکر و خیال داره انشالله که این مریضی از بدن این بره بیرون آدم بشه. شوکا میگه این آدم بشه معلوم نیست شاید همه چیز از اول شروع بشه دفعه اول که تو مطب دیدمش یخ کردم و وا رفتم، همه اون صداهای کوفتی پیچید تو سرم، بعدش هم که دیدم تو آپارتمان ما، وحشت کردم دیدم اینهمه بهم نزدیک شده نمیدونستم زن سابق مانیه ولی میدونستم اومده، مهری میگه توکل کن به خدا انشاالله آروم آروم از بدنش میره بیرون درست میشه.
صبح بهروز لباس های مادرش رو میپوشونه و با خودش میبره اداره تا اونروز رو با هم باشن.
مانی که تو خونه تنها بوده و در حال استراحت بهروز میاد دیدنش و بهش میگه اومدم دنبالت تا با هم بریم یه دور بزنیم و صبحونه بخوریم، بعد به مانی میگه میرم تو ماشین پیش مامانم تا تو لباس بپوشی بیای.
شوکا میره پیش مرجان و براش لباس تمیز میبره.
مانی و مادر بهروز در حال خوردن صبحانه بودن که مانی با دیدن عکسهای جوونی مادر بهروز بهش میگه چقدر خوشگل بودید و بعد باهاش برای نقاشی هاش عکس میگیره. بهروز به مانی میگه میدونستی از پنجره خونه روبرویی واحد مرجان خانم هم دیده میشده بنظرت اون دختر بچه چیزی دیده؟ مانی میگه بهتره از خودش بپرسید.
بعد از مانی میخواد برن منزل پدریش. صدای زنگ میاد مهری خانم خوابیده و مرجان داد میزنه کمک من اینجام.
مانی مجبور میشه با کلید در خونه پدریش رو باز کنه و با بهروز برن داخل خونه اما کسی نبود به مهری زنگ میزنه که کجاست؟
شوکا که موبایلش رو جا گذاشته بود داخل میشه و مهری از خواب میپره با ترس میرن مرجان رو به تخت هدایت می کنن. شوکا با تماسی که از بیمارستان باهاش میگیرن مجبور میشه بره.
امیر تو کافه منتظر بود که رویا بهش زنگ میزنه میگه من تو ماشین منتظرتم، امیر وحشت زده میره میگه چطور اومدی تو ماشین؟ رویا میگه در ماشینت باز بود. امیر تعجب میکنه و از رویا میخواد حرفش رو بزنه اما رویا بهش میگه با این اخلاقت پشیمون شدم بگم منو ببر خونه بابام. امیر میگه از ماشین که پیاده شدی دیگه بهم زنگ نزن.
بهروز مانی رو به خونه اش میرسونه و بعد از رفتنش مادرش رو میبره دستشویی پارکینگ و از پرویز میپرسه اونشب که اون خانم رو از اینجا بردن کجا بود؟ پرویز میگه من سرکارم بودم واقعا نمیدونم چطور اینکار شد فقط برای یه مدتی رفتم شام خونه خانم دکتر.
امیر رویا رو به خونه پدرش میرسونه و بهش میگه اگه شب حالت بهتر شد برای آخرین بار بیا خونه خودم همدیگه رو ببینیم.
فاطمه به شوهرش میگه زنگ بزنه مادرش بیاد بیمارستان و دیگه نمی خواد شوهرش رو ببینمش. شوهرش ازش عذرخواهی میکنه اما فاطمه میگه قرصهات رو که نمیخوری اینطوری میشی. شوکا میاد فاطمه رو ویزیت کنه، شوهرش میره بیرون و شوکا ازش میخواد بجز سلامتیش به چیز دیگه ای فکر نکنه. بعد میره پیش شوهرش فاطمه و بهش میگه نفست بوی جنازه میده. شوهر فاطمه یادش میاد که رفته پیش روانپزشک میگه : گفت چنگال پیش یه آدمی مثل تویه که بهش احتیاج نداره. شوکا بهش میگه حواست رو جمع کن چون حواسم بهت هست. چنگال رو به دکتر میده و میگه تو کی میخوای با خونت زمین رو تشنه تر کنی؟
مانی به شوکا زنگ میزنه و میگه دیشب چرا نیومدی خونه؟ شوکا میگه من به زمان احتیاج دارم تا این موضوع رو هضم کنم.
کارمند کافه نزدیک باشگاه میره به اداره پلیس و شریفی از علاقه ستاره به امیر میگه که همیشه میرفته کنار زمین تنیس و بازی امیر رو میدیده.
امیر میره جائیکه رویا قرار گذاشته میبینه رویا رفته رو بلندی و از امیر سوالاتی میپرسه بعد بهش میگه من تو خوابم یوقتایی چیزهایی میبینم که واقعی میشه، چند وقت پیش خواب نامادریت رو دیدم داشت از یه چیزی فرار میکرد بعد رفت تو یه باتلاق و زمین بلعیدش فکر کنم میخواد براش یه اتفاق بیفته، بعد میگه میدونستی نامادریت معروفه البته نه بخاطر دکتر بودنش.
بهروز چت های مهناز رو که چند وقت قبل تو بیمارستان فوت کرده بود می بینه که با مانی چت کرده درباره نقاشی و یه قرار هم با هم گذاشته بودن.
شب شوکا میره خونه می بینه مانی اسلحه بدست رو مبل نشسته، شوکا از مانی درباره بازجویی امروز میپرسه، مانی عصبانی میشه و میگه من امشب بس نمی کنم و باید حرف بزنم یا تمومش می کنیم یا دوباره زندگی می کنیم اگه تو بچه از دست دادی منم امیر رو از دست دادم، تو قول دادی کاری رو که همه ازش میرسیدیم رو شروع نکنی، چیه اون فکر و خیالها برگشته، ترسیدی؟ منم ترسیدم. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره، امشب یا می میرم یا برمیگردیم به زندگی. بعد اسلحه روی سرش شلیک میکنه و فندکش روشن میشه، به شوکا میگه اینکه الکی بود اما اگه اوضاع ما همین منوال جلو بره فرشته مرگ بیاد سراغمون وسوسه ام کنه یه راستکی اش رو میگیرم. شوکا از این بازی مسخره اعصابش خورد میشه و میره...
نظر شما