خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.

خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
صفحه اقتصاد -

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال سوجان

سوجان جلوی در خانه قربان نشسته که وقتی میاد بهش میگه سهرابو واسه چی گرفتن؟ قربان میگه با کلی اعلامیه گرفتنش جرمش خیلی سنگینه سوجان میگه خب اونا مال من بوده همه رو گردن می‌گیرم سپس محکم به در می‌زنه و داد می‌زنه که می‌خوام اعتراف کنم همه اونا مال من بوده نه سهراب! قربان از طرز رفتار او جا می‌خوره و بهش میگه پس درست بوده کسی که زیر سر داشتی سهراب بوده قراره با همدیگه ازدواج کنین؟ سوجان جا می‌خوره و بهش میگه کی این حرفارو زده بهت؟ قربان میگه با خودش صحبت کردم گفت بهم بگو حقیقت داره؟ سوجان میگه اگه خودش بهت گفته آره حقیقت داره قربان میگه دروغه پس چرا از همون اول نگفتی سهرابو پنهانش کردی؟

نکنه روت نمی‌شد که بگی! سوجان میگه اینا هیچ ربطی به این چیزایی که تو میگی نداره اینا همه برمی‌گرده به حیا که تو اصلاً نداری ازش و قربان بهش میگه من همیشه عاشقت بودم از همه چیز گذشتم تا به تو برسم! هیچکسو به اندازه تو دوست ندارم فقط بهم بگو باید چیکار کنم واست سوجان میگه ازم بگذر همین و از اونجا میره. مدنی رفته سراغ طلا و واسش اتفاقاتی که تو بخشداری افتاده را بهش میگه و ادامه میده که باید می‌دیدین که چه جوری خودشو به آب و آتیش می‌زد طلا میگه قربان مثل یک نفرینه که سر هر کی بره بدبختش می‌کنه ازت می‌خوام تمام آدم‌های زخم خورده را جمع کنی همین جا مدنی قبول می‌کنه. قربان رفته مغازه پدرش و باهاش حرف می‌زنه اسکندر ازش می‌خواد تا هر کاری می‌تونه برای سهراب بکنه تا از اونجا بیاد بیرون اما قربان میگه با کلی بند و بساط گیرش انداختن از من کاری بر نمیاد تازه اون مرتیکه فرصت طلبه باید تو همون زندون بپوسه!

این همه خوبی می‌کرد چون سوجانو می‌خواسته و زیر سر داشته از اونجا بیاد بیرون با سوجان ازدواج می‌کنه! اسکندر میگه خب به تو چه ربطی داره؟ زندگی خود سوجانه انتخاب خودشه که با کی باشه دست از سر این کارات بردار به فکر خودت نیستی به فکر آبروی من باش بزار بتونم سرمو بالا نگه دارم! قربان حرف خودشو می‌زنه و میگه نمی‌ذارم کسی به سوجان نزدیک بشه و از اونجا میره. شب سرگرد قیامت میره به خانه طلا و اونجا باهاش صحبت می‌کنه طلا ازش می‌خواد تا سهراب را آزاد کنه سرگرد جا می‌خوره و میگه من از کار فعلاً معلق شدم کاری نمی‌تونم بکنم طلا بهش میگه به نظر من فرماندهیه شهربانی برازنده شماست سرگرد قیامت خوشحال میشه و میگه همه تلاشمو می‌کنم بانو و از اونجا میره.  فردای آن روز طلا میره به ملاقات سهراب او را چشم بسته جلوی طلا می‌نشاند‌.

سهراب بهش میگه من از هیچی خبر ندارم اون اعلامیه‌ها رو خودم نوشتم سوجان هیچ تقصیری نداره طلا بهش میگه بهم ربطی نداره که چیکار کردی ازت سوالاتی می‌پرسم رک و راست بهم جواب میدی تو سوجانو دوست داری؟ سهراب جا می‌خوره و میگه فکر نکنم منو آورده باشین اینجا این سوالارو بپرسین! طلا بهش میگه جواب بده سهراب میگه سوجان متین ترین زنی هستش که تو عمرم دیدم طلا بهش میگه به یه شرط آزادت می‌کنم که با سوجان ازدواج کنی سهراب میگه چی به شما می‌رسه؟ طلا میگه دلم خنک میشه سهراب یک دفعه جا می‌خوره و میگه صدای شما واسم آشناست شما همسر قربان نیستین؟ طلا تایید می‌کنه و میگه بودم الان دشمنشم بعد از کمی حرف زدن اشاره می‌کنه تا سهرابو ببرن.

او به سرگرد قیامت میگه من جواب سوالامو گرفتم جفتشونو آزاد کنین هم سوجان هم سهراب سرگرد قیامت قبول می‌کنه. سهراب به خانه میره که وقتی فرانک و جاوید می‌بیننش حسابی خوشحال میشن جاوید با گریه او را بغل می‌کنه. قربان در حال رفتن به روستا هستش که از روبرو سهرابو می‌بینه با موتور رد میشه او حسابی عصبانی میشه. رئیس ساواک با افرادش ایاز را شکنجه می‌کنند و میگن با یک کیلو هروئین می‌خواستی چیکار کنی؟ می‌دونی حکمت اعدامه؟ ایاز زیر بار نمیره و میگه اونا مال من نیست اصلاً به من میاد که یک کیلو هروئین داشته باشم؟ آنها به شکنجه کردنش ادامه میدن که ایاز میگه من باید چیکار کنم الان از من چی می‌خواین؟ رئیس ساواک بهش میگه آفرین حالا شد پرونده همکاری سهراب را گردن می‌گیری فوقش چند سال میری زندان بهتر از اعدامه پرونده تو هم میفته گردن سهراب اونم میره بالای دار به همین راحتی ایاز ناچاراً قبول می‌کنه. قربان که پشت میز کارش رفته با عصبانیت زنگ میزنه و میگه چرا سهراب آزاد شده آنها بهش میگن که ایاز اونارو گردن گرفته که کار اون بوده نه سهراب. 

قربان کلافه میشه وقتی میره خونه طلا را اونجا می‌بینه و ازش می‌پرسه که تو اینجا چیکار می‌کنی؟ او باهاش کمی کل کل می‌کنه و بعد از زدن حرف‌های دلش از اونجا می‌خواد بره که قربان بهش میگه تبرئه کردن سهراب کار تو بود آره؟ طلا لبخندی می‌زنه و میگه حقیقت همیشه تلخه و از اونجا میره. قربان شبانه رفته به محل سهراب اونجا سهراب با دیدنش میگه تو اینجا چیکار می‌کنی؟ قربان درباره سوجان باهاش حرف می‌زنه و بهش میگه سوجان عشق اول و آخر من می‌مونه و با خودم ازدواج می‌کنه سهراب با عصبانیت یقه‌شو می‌گیره و فریاد می‌زنه که سوجان ناموس منه! تف به غیرت نداشتت دفعه آخرت باشه قربان بهش میگه باشه پس همین فردا بیاین محضر عقد کنین خودمم می‌شم شاهدتون می‌دونی که من عجولم! سهراب از اونجا میره. قربان وقتی به خانه برمی‌گرده سرهنگ فرزاد را خونه‌اش می‌بینه او جا خورده و با ترس میگه جناب سرهنگ اینجا چیکار می‌کنین؟ او میگه اومدم سراغ مدارکو بگیرم قربان میگه همه جای خونه رو گشتم اما مدرکی پیدا نکردم در آخر فرزاد بهش ۴۸ ساعت فقط مهلت میده تا بتونه مدارک را از دست طلا در بیاره و از اونجا میره...

 

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سوجان

پیشنهاد سردبیر

آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

نظر شما

اخبار ویژه

آخرین اخبار