خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال سوجان از شبکه یک سیما + عکس
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم.
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته میشود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخشهای مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت میشود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن میرود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته میشود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.
خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال سوجان
دکتر با ثریا تو حیاط خونه به وضعیت طلا نگاه میکنن که افسرده شده و باهم حرف میزنن. دکتر میگه من گفته بودم به قربان هشدار داده بودم ثریا میگه چیو هشدار داده بودی؟ او میگه من گفتم باید ختم بارداری بشه بچه سزارین بشه وگرنه جون طلا به خطر میوفته اون قابله هم یا خیلی ماهر بوده یا واقعا معجزه رخ داده که طلا زنده ست! ثریا شوکه شده و میگه تو میدونستی؟ چجوری به من چیزی نگفتی؟ او میگه قربان اولش به بهونه علاقه زیادش به طلا ازم خواست ساکت باشم بعدشم تهدیدم کرد درباره زمینا ثریا عصبی میشه و داد میزنه و بیرونش میکنه. مینا میره خونه سوجان و گریه میکنه او میگه چیشده؟
او میگه جاوید میخواد منو بکشه او جا میخوره و میگه چی؟ واسه چی؟ مینا میگه پرویز ازم خواستگاری کرده جاوید که اینو فهمید گفت هم اونو هم منو میکشه گفتم بیام اینجا با مادرجان حرف بزنم اون با جاوید حرف بزنه از مادرجان حرف شنوی داره سوجان قبول میکنه و میرن پیش مادرجان. او وقتی ماجرارو میشنوه بهش میگه خوب اگه پرویز برای بدست آوردن سلامتیش و بهتر شدن حالش از شما کمک خواسته کمکش کنین سپس بعد از کمی حرف زدن بهش تبریک میگه. قربان رفته پیش پدر و مادرش و میگه از روستا چخبر؟ و تمام اخبار روستارو میگیره سپس از سوجان میپرسه و میگه دیدینش؟ زیبا میگه نه بابا مارو میبینه راهشو کج میکنه کم بلا سرش نیاوردی که! بعد از کمی حرف زدن قربان بهشون میگه حواستون به سوجان باشه هرچقدر پول خواست بهش بدین!
سوجان وقتی به مدرسه میره میبینه چند تا از بچهها سر کلاس درس نیومدن وقتی میره به خانهشون تا ازشون بپرسه که چرا نیومدن آنها بهش میگن که پدرمون اجازه نداد همون موقع پدر بچهها میاد و سوجان ازش دلیلشو میپرسه. او بهش میگه من بچههامو میفرستم تا درس یاد بگیرن نه داستان عشق و عاشقی قدیمی سوجان میگه این حرفا چیه کی به شما این حرفارو زده؟ مشکل اصلیتونو بگین! او بهش میگه مشکل اصلی اینه تا زمانی که تو ازدواج نکنی اون مدرسه دیگه مدرسه نمیشه مردم پشت سرت حرف میزنن که از قصد بچه قربانو انداختی او باهاش بحث میکنه و میگه این چه حرفیه؟ من آخه همچین کاری میکنم؟ سپس وقتی میبینه بحث به نتیجهای نمیرسه از اونجا میره. سوجان با دیدن اعلامیههایی در سطح روستا میره سراغ سهراب و بهش این خبرو میده او از طرز برخورد سهراب جا میخوره و میگه این کار شماست؟
سهراب میگه تنهایی نه جاوید هم بهم کمک کرد سوجان با تعجب میگه به جاوید هم گفتین؟ جاوید میگه نه من خودم فهمیدم سوجان به سهراب میگه که این کار خطرناکه اما سهراب میگه تازه اولشه ببین چه جوری قربانو به زانو در میارم و میره سوجان از این شجاعت سهراب خوشش اومده و لبخند میزنه. سرگرد قیامت رفته به خانه چای فروش و با هم تو حیاط تخته بازی میکنند سپس بازیو بهم میزنه و میگه من که همه چیزو باختم اینم روش سرگرد قیامت ازش ماجرارو میپرسه که به کجا کشیده شد چای فروش بهش میگه فقط پول هنگفتی ازم گرفت دریغ از یه امضا پای کار حتی یه کلنگم به اون کمربندی نخورد! تازه قرار بود سهم کمی از اون پولو قربان برداره اما انگاری همش رفته تو جیب خودش میدونی اون پول چقدره؟
سرگرد قیامت میگه قدرتیه برای خودش سپس از قربان به همدیگه گلگی میکنند. اسکندر رفته به بخشداری و با قربان صحبت میکنه قربان از ماجرای خودش با طلا بهش میگه که تو چه وضعیتی هستند اسکندر میگه به زودی همه چیز درست میشه غصه نخور بچه اول بوده حق داره داغداره هنوز قربان میگه نه خودم یه نقشههایی دارم میخوام ادامه سرنوشتمو خودم بنویسم میخوام شروعی جدید با سوجان داشته باشم. اسکندر عصبی میشه و بهش میگه این چه حرفیه که داری میزنی نه تنها خود سوجان تن به این ازدواج نمیده بلکه مضحکه عام و خاص هم میشیم مردم پشت سرمون همینجوری حرف میزنند چه برسه به اون موقع! قربان میگه مردمو ول کن همینجوریش الانم دهنشونو نمیشه ببندیم ما دیگه روستا نمیریم به زودی خونتون اینجا تو شهر ساخته میشه میاین همین جا زندگی میکنیم.
فردای آن روز آنها با همدیگه میرن به روستا قربان درباره این تصمیمش به مادرش میگه زیبا به قربان میگه تو الان یه مرد پولداری که دست رو هر دختر پولداری بزاری بهت نه نمیگه تو این سوجان چی دیدی که ول کنش نیستی؟! اون حتی به ما نگاهم نمیکنه قربان میگه من یک بار برای پول و ثروت ازدواج کردم الانم همه چی دارم ازدواج دوممو میخوام برم پی دلم من همیشه سوجانو دوست داشتم اونا هرچی باهاش حرف میزنن قربان کوتاه نمیاد.
شب طلا با پدرش درد و دل میکنه و با گریه ازش میخواد تا اونو تنها نذاره چون به جز اون کسیو نداره حشمت خان بهش کلیدی میده و اشاره میکنه کمدیو باز کنه او پروندههایی را از تو کمد پیدا میکنه که روش نوشته محرمانه و از بین پروندهها اسم ثریا جفرودی به چشمش میخوره که با خوندن اون پرونده شوکه میشه و گریه میکنه و تو همون اتاق خوابش میبره. صبح از گریه و فریاد خدمتکار خانه از خواب میپره که میگه حشمت خان نفس نمیکشه طلا جیغ میزنه و گریه میکنه ثریا و فرزاد تو حیاط هستند که با شنیدن جیغ و صدای طلا به خانه میرن....
نظر شما